سيو هفتمين سالمرگ چهگوارا،خداحافظ ارنستو
سيو هفتمين سالمرگ چهگوارا،خداحافظ ارنستو
اعتماد-نيلوفر دهني:به هر زحمتي بود، ايستاد. بر درخت تكيه داد. درد از درونش فرياد ميكشيد. لبهايش را به هم فشرد. كماندوهاي ارتشي بسرعت از تپهها بالا ميآمدند و او به اسلحه خالياش نگاهي انداخت.«مرگ ميآيد?»هميشه مرگي اينچنين را خواسته بود. لحظهيي سبز در جنگلهاي انبوه و در حالي كه نگاهش به غروب خورشيد است، رگبار گلوله پيچيد و تمامي چراغها با هم خاموش شدند.???فقر در كوچههاي ريودوژانيرو، فساد در بيغولههاي سانتياگو، فاحشهخانههاي كوبا، كودكان كار، كودكان درد و ميليونها انساني كه در فقر و زجر مداوم، خونتاهاي نظامي خشن، نمايش مسخره دموكراسي و امريكا براي امريكاييها را نظاره ميكردند، مثل يك نيشتر بر قلب پزشك جوان نيش ميزد.به ياد آوردن آنكه كمپانيهاي امريكايي سير وابستگي را در جوامع امريكاي جنوبي شكل داده و هرگونه تغيير در اين سير استثمار را، آن هم به بهانه حفظ دموكراسيهاي كوچك امريكايي، بر نميتافتند، روح پزشك جواني را كه نميخواست درمانگر نماي درد باشد و نه علت درد، به غليان وا ميداشت.حركتهاي دموكراتيك امتحانشان را پس داده بودند. به محض شكلگيري و قدرت يافتن يك حزب، ابتدا سعي ميكردند با توفان تبليغات راستگراياني كه تمام رسانهها را در اختيار داشتند، آن را در هم بپيچند، اگر نميشد، رهبران آن را با پولهاي امريكايي ميخريدند و در آخر راه ديگري برميگزيدند: سركوب و مرگ رهبران در يك گوشه خلوت و تاريك، بيآنكه دست آغشته به خون امريكاييها را بتوان ديد.به ارتش نيز اميدي نبود، چون آن نيز در ازاي پول و سرمايه نوكري حكومتهايي را ميكرد كه در سايه امپرياليسم، شعارهاي دموكراتيك ميدادند.اينها، همه دكتر جوان آرژانتيني را زجر ميداد.زخم تير كشيد، با قنداق تفنگ به جانش افتاده بودند.«ها... اين هم يك ريشوي ديگر... بزيندش بچهها...»آن موقع سربازان نميدانستند كه چه غنيمتي را به كف آوردهاند: رهبر بيحريف چريكهاي چپگراي امريكاي جنوبي، مردي كه در تمام امريكاي جنوبي ريشه دوانده بود.به رويش تف انداختند. به روي مردي كه دنيا و لذتهايش را فروگذاشت تا به ياري انسانهايي بشتابد كه در جهان به انتظار او بودند. از پست و مقام و ؤروت گريخت تا مانند يك مرد در كنار كساني بايستد كه زير چرخهاي دموكراسي امريكايي در حال لهشدن بودند و آنها، ارتش فاتح بوليوي، مرداني از جنس دلار و بردگي، او را در كلبهيي كثيف زنداني كردند.نامش را گفت. چرا? هيچكس نميداند. شايد گفت كه تمام بشود. شايد گفت كه آنان از ترس به خود بلرزند. از اين اژدهاي به بند كشيده: «من ارنستو چهگوارا هستم!»و شكارچيان انسان خنديدند، هلهله كردند، شادمانه فرياد زدند.در واشنگتن، در نيويورك، در لندن، پاريس و هر كجا كه پول، هر كجا كه سرمايه، هرجا كه استثمار خانه داشت، چراغها برافروخته شد و جامهاي شامپاين به سرور چنين فتحي پر و خالي شدند.كماندوها ميدانستند كه چريك حرف نميزند. در نمايشهاي مسخره تلويزيوني شركت نميكند. به خواري تن نميدهد. آنها ميدانستند كه در صورت اعلام دستيگرياش در واشنگتن، در نيويورك، در لندن و پاريس و هر كجا كه انسانهايي تحت سلطه پول، سرمايه و استثمار به دنيايي بهتر ميانديشند، ساكت نخواهند نشست... پس آنها تصميمشان را گرفتند. دكتر ارنستو گوارادلا سرنا صحنهيي از خرمگس لليان وينچ را به ياد آورد كه بر سر سربازان گريان فرياد ميزد: «شليك كنيد لعنتيها! تمامش كنيد!»پس چشم به جوخه اعدام دوخت و فرياد زد: «شليك كنيد! شما فقط يك چهگوارا ميكشيد!»و صداي گلوله در جنگل سبز طنينانداز شد. مردمان آن دهكده ديگر سبزي جنگل را نديدند. جنگل خشك شد، همزمان با پايان يافتن زندگي مردي كه پس از مرگش باقي ماند.پس از مرگش، پابلو نرودا، افسرده و گريان در دفتر پرسشهاي جاودانهاش نوشت: «چرا پس از شب چهگوارا در بوليوي سحر نميشود?آيا قلب مقتولشپي قاتلان ميگردد?آيا انگورهاي سياه صحراطعم بدوي اشك را دارند?»...زندگي انقلابي چهگوارا پيش از تولدش آغاز شد. آن زماني كه «ارنستو گوارالينچ» و «سليا دلاسرنا»، پدر و مادر «چه»، با هم آشنا شدند. پدر چهگوارا، ايرلندي بود و مادرش اسپانيايي. اين خانواده از طبقه متوسط جامعه با گرايشهاي شديد چپ و تمايلات آزاديخواهانه بودند. ارنستو گوارا دلاسرنا، معروف به چهگوارا، در چهاردهم ژوئن 1928 در آرژانتين متولد شد. ارنستو در دوران كودكي هم يك بچه ويژه بود. يك بار تنها براي تفريح تصميم گرفت از طبقه سوم خانه كه با خانه مقابلش 90 سانتيمتر فاصله داشت بپرد. در آن دوران مدام در كتابخانه بزرگ پدرش پرسه ميزد. بسياري از همسايهها از اينكه ارنستو در چهارده سالگي فرويد ميخواند، متعجب بودند. چه در دوره دبيرستان با آلبرتو گرانادوس همان شخصي كه «چه» همراه او سفر به دور امريكاي لاتين را آغاز كرد آشنا شد. آلبرتو گرانادوس كه هنوز زنده است و آخرين بار در روز افتتاحيه فيلم سينمايي «يادداشتهاي سفر با موتوسيكلت» در برزيل هم حضور داشت، ميگويد: «او دوره دبيرستان را پشت سر ميگذاشت و من دانشجو بودم كه با يكديگر آشنا شديم. او از مسافرتهايي كه با هم به اطراف شهر داشتيم لذت ميبرد. در اين سفرها مطالب بسياري آموخت كه بعدها در مسافرت دور قارهيي ما به وسيله موتوسيكلت مورد استفاده قرار گرفتند. سالها بعد «چه» از آن آموختهها وقتي كه چريك شد، استفاده كرد. ما تمام اين چيزها را بدون اطلاع از وقايع آينده آموختيم.» پس از پايان دوره دبيرستان، ارنستو طبق قوانين آرژانتين در 18 سالگي براي خدمت وظيفه ارتش نام نويسي كرد اما پزشك ارتش پس از معاينه اعلام كرد كه به علت ابتلا به بيماري آسم از خدمت سربازي معاف است. به اين ترتيب ارنستو وارد دانشكده پزشكي شد و به تحصيلاتش ادامه داد. او در دوران دانشجويي همچنان شيفته سفر و كشف نقاط اطراف بود.ارنستو به هم دورههايش در دانشگاه ميگفت: «در حالي كه شما براي امتحان درس ميخوانيد، من نقشه مسافرت به استانهاي مختلف را ميكشم و در مسير مثل شما مطالعه ميكنم.»بالاخره در دسامبر 1951 مهمترين سفر ارنستو آغاز شد. او همراه با آلبرتو گرانادوس رهسپار سفري طولاني به وسيله موتوسيكلت به دور امريكاي لاتين شد. آنها قصد داشتند از تمام كرانه دريايي آرام ديدن كنند.آلبرتو گرانادوس ميگويد: «اگر موتوسيلكت خراب نميشد، اين مسافرت نميتوانست با ارزش و شايسته باشد. موتوسيكلت قراضه ما سالم نماند. كمي بعد از رسيدن به سانتياگوي شيلي در حالي كه هنوز يك هشتم از برنامه سفرمان را انجام نداده بوديم، موتور از حركت باز ايستاد و ما ناچار شديم آن را در چادري بپيچيم، در جايي دور از جاده بگذاريم و به راهمان ادامه دهيم. اين تغيير برنامه به ما فرصت داد تا مردم را بشناسيم. مجبور بوديم براي به دست آوردن پول كارهاي مختلفي انجام بدهيم. به عنوان راننده كاميون، حمال، پاسبان، دكتر و ظرفشو كار كرديم. در حالي كه يك سنت در جيبهايمان نداشتيم به دروازههاي معدن «برادن كمپاني» در «چوكويي كاماتا» رسيديم. يقينا «برادن» و يارانش در اوايل سال 1952 هرگز به خواب هم نميديدند نگهباني كه در جايگاه نگهبانياش در حالي كه پاهايش در يك جفت پوتين ارتشي قرار دارد، به خواب رفته، كسي نيست جز مردي كه بعدها امپرياليسم امريكاي شمالي را زير پوتينهايش به لرزه در مياندازد، سرگرد ارنستو چهگوارا.ارنستو در اين سفر ديدگاهي سياسي پيدا كرد و به آرژانتين بازگشت. او در بوينوسآيرس به تحصيلاتش در رشته پزشكي ادامه داد اما هرگز نتوانست بيعدالتي هايي را كه در سفر به دور امريكاي لاتين ديده بود به فراموشي بسپارد.«در سفر از نزديك با فقر، گرسنگي و بيماري آشنا شدم، فهميدم به علت نداشتن وسيله نميتوانم كودكان مريض را معالجه كنم و تنزل سطح كار را مشاهده كردم. من دريافتم كه چيز ديگري هم به اهميت يك محقق مشهور يا يك پزشك بزرگ بودن وجود دارد و آن كمك به مردم فقير بود.»ارنستو بعد از پايان تحصيلاتش به سفر ادامه داد و براي ملاقات گرانادوس راهي گوآتمالا شد، اين آغازي بر افسانه «دل چه» )چهگوارا( بود. مردم آرژانتين كلمه «چه» را براي فاصلهگذاري مكالماتشان به كار ميبرند. اهالي امريكاي مركزي هر كس را كه اهل آرژانتين بود، به اين نام ميشناختند. حالا ديگر ارنستو گوارا، ارنستو چهگوارا بود.«براي من «چه» مهمترين بخش زندگيام است. برايم خيلي معني دارد. هر چيز كه قبل از آن بوده، يعني نام خانوادگي و نام تعميديمن، همه كوچك، شخا و بيمقدارند.»چهگوارا مدتي در گوآتمالا ماند، آنجا با چند عضو گروههاي چپگرا آشنا شد، نام فيدل كاسترو را شنيد، در مكزيك با رائول كاسترو، برادر فيدل، ملاقات كرد و او «چه» را به فيدل كاسترو رساند. آشنايي آنها درست در زماني صورت گرفت كه فيدل نيروهايش را براي حمله به كوبا آماده ميكرد. در ماه نوامبر 1956 يك قايق كوچك به نام گرنما با سي و سه نفر سرنشين به سوي كوبا حركت كرد. هدف آنها خارج ساختن كوبا از دست نظام ديكتاتوري «فولچنسيو باتيستا» بود. اين انقلاب در نهايت در سال 1959 پيروز شد و فيدل كاسترو و افرادش در كوبا به قدرت رسيدند. «چه» بخاطر فداكاريهايش در انقلاب كوبا به عنوان يك كوبايي عاليرتبه معرفي شد و بعدها چند پست مهم دولتي به دست آورد. اما «دلچه» با انقلاب كوبا به پايان راهش نرسيد. او بايد ادامه ميداد. عاقبت در سال 1965 نامهيي براي فيدل كاسترو نوشت و خداحافظي كرد: «ساير ملل جهان به كوششهاي ناچيز ما نيازمندند. من ميتوانم كارهايي را كه تو به دليل گرفتاري در كوبا قادر به انجامشان نيستي، انجام دهم. من از تمام مسووليتهايم در كوبا صرف نظر ميكنم و ميروم، اما شما را هرگز از ياد نميبرم. حتي اگر آخرين ساعت عمر من زيرآسمان كشور ديگري پيش آيد، آخرين افكار من در مورد مردم كوبا و بخصوص تو است.»پس از خروج دلچه از كوبا شايعات فراواني دهان به دهان پيچيد. هربار خبر ميآوردند كه او در يكي از نبردهايش جان باخته. اين روزهاي پرهيجان براي خانواده چه كه در كوبا ماندگار شده بودند گذشت تا روز هشتم اكتبر 1968، در ناحيه سانتاكروز بوليوي گروهي از گارد ويژه اين كشور با واحدي از چريكها درگير شد. در پايان اين جنگ نابرابر گارد ويژه دولت بوليوي رهبر زخمي چريكها را دستگير كرد. او را به دهكدهيي به نام «هيگواراس» بردند و در مدرسه كوچكي زنداني كردند. تلاش براي بيرون كشيدن اسرار نظامي از او در بازجويي بيحاصل بود. بعدازظهر همان روز او را با شليك تيري به قلبش كشتند. جسدش به پايههاي هليكوپتر بسته و به شهر «والدگراند» برده شد. در اين شهر مردم، روزنامهنگاران و عكاسان با حقيقت تكان دهندهيي مواجه شدند. چريك بوليويايي كه به نام «رامون» شناخته شده بود، در حقيقت همان ارنستو چهگوارا بود. چهگوارا در يادداشتهايش نوشته بود: «مرگ هرجا ممكن است ما را غافلگير كند. به او خوشامد بگوييم. با اين فكر كه فرياد نبرد ما ممكن است به گوش شنونده خاص خود رسيده و دست ديگري ممكن است تفنگ ما را خوبتر استفاده كرده و مردان ديگري آهنگ عزاي تدفين ما را با موسيقي مقطع مسلسل و فرياد نبردهاي تازه جنگ و پيروزي بخوانند.»وحشت از رواج افسانه چهگوارا در جوامع ديگر درست از لحظه شهادت او آغاز شد. مسوولان دولت بوليوي كه دست نشانده امريكا بودند، حتي از جسد چهگوارا هم وحشت داشتند. وقتي كه برادرش براي تشخيا هويت جسد به بوليوي سفر كرد، به او گفتند جسد سوزانده شده و خاكسترش برباد رفته است اما تلاش براي از بين بردن محبوبيت چهگوارا بيحاصل بود. تفكرات چه، رفتار منحصر به فردش، چهره انقلابياش و مرگ شجاعانه او در بوليوي، باعث شد «ال چه» تبديل به اسطورهيي جهاني و نماد اعتراض شود و حالا 37 سال پس از مرگ ارنستو چهگوارا، تصوير او را در هر تجمعي ميبينيم. در آفريقا، آسيا، اروپا و حتي امريكايي كه تلاش ميكرد مردمش از چهره چهگوارا و تفكراتش متنفر باشند. چهگوارا حالا تنها متعلق به كوبا نيست و نه متعلق به امريكاي لاتين، او اسطورهيي جهاني است.30 سال پس از شهادت «دلچه»، افسري كه در كشتن او شركت داشت در بستر مرگ پرده از راز بزرگي برداشت و مكان دفن پيكر او را فاش كرد. استخوانهاي چهگوارا با مراسم ويژهيي به كوبا بازگردانده شد و در ميان شور و هيجان مردم كوبا به خاك سپرده شد.اسطوره وقتي كه قدم در اين مسير گذاشت براي پدر و مادرش نوشت: «يك بار ديگر دندههاي رزينانت، اسب دن كيشوت، را بر پاشنههايم احساس ميكنم و سپر به دست راه ميافتم. من اعتقاد دارم نبرد تنها راه كساني است كه براي آزادي خود ميجنگند، من به پيمان خود عمل ميكنم. بعدها ممكن است بسياري از آدمها مرا يك ماجراجو خطاب كنند. اين دروغ نيست، من يك ماجراجو هستم اما از نوعي ديگر.از آنهايي كه براي اؤبات ايمانشان زندگي را به بازي ميگيرند. ممكن است زندگي من در اين مسير به پايان برسد، من دنبال مرگ نميگردم، اما احتمال رويارويي با آن وجود دارد. پس شايد اين آخرين خداحافظي من باشد. حالا يك تمايل شديد كه من آن را با شور و شوق يك هنرمند صيقل دادهام، پاهاي لرزان و ريههاي خستهام را استوار نگه ميدارد. من ميروم. گهگاه اين فرمانده كوچك قرن بيستم را ياد كنيد و از پسر ياغي خود بوسهيي را بپذيريد.»امروز در قرن بيست و يكم انسانهايي زندگي ميكنند كه چه را لحظه به لحظه، زنده در كنار خود ميبينند، مردماني كه چه نميفهمد آنها به چه زباني ميگويند: «چه هنوز زنده است.»و اين چنين است كه يك شاعر با شنيدن افسانه «دلچه» به وجد ميآيد و مينويسد:«پرندگان نيمه شب بالهاي خود را تكان ميدهندبرشيشه برفي يك اتومبيل مينويسمچه هنوز زنده است.»
پايان خبر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home