الهه فراهاني: گزارشي از زندان زنان؛ بهاره پاي چوبه دار
الهه فراهاني: گزارشي از زندان زنان؛ بهاره پاي چوبه دار
بهاره دختر 22 سالهيي است كه به جرم قتل پسر مورد علاقهاش در زندان بسر ميبرد. از او ميپرسم: چطور شد كه به زندان افتادي?! دخترك با بغض و ناراحتي گوشه سلول تنهايياش نشسته است، گريه امانش نميدهد. ميگويد: هنوز هم نميتوانم او را ببخشم. آن روز گوشي موبايلم زنگ خورد. با آن صداي زيبا و مردانهاش گفت: «بهاره! بهتره همه خاطرات را فراموش كني، همين امروز بايد همه چيز تمام شود! ما هيچ وقت به هم نميرسيم.» باورم نميشد، با تعجب گفتم: «آخه چرا?! ما كه ميتونيم با هم خوشبخت باشيم. تو ميگفتي كه بدون من نميتوني زندگي كني، حالا اين حرفها يعني چه?». فرزاد همين طور پشت گوشي تلفن حرف ميزد و به قول خودش ميخواست مرا قانع كند. ولي من مثل ابر بهار گريه ميكردم. به او گفتم باور كن فرزاد همه چيز پول و ؤروت نيست. به خانوادهات نشان ميدهم كه ميتوانم تو را خوشبخت كنم. از من اصرار و از او انكار. تا اينكه فرزاد از كوره در رفت و با عصبانيت گفت: «ميدوني? بهاره من اصلا تو را دوست نداشتم و ندارم. تمام حرفهايم دروغ بود. من با دخترهاي زيادي ارتباط دارم. يكي از آنها را خيلي دوست دارم و ميخواهم به خواستگارياش بروم. با تو براي سرگرميام دوست بودم. ديگه نه حاضرم صداتو بشنوم و نه خودتو ببينم. تو را براي تفريح و هوسهاي خود ميخواستم حالا راحت شدي...?» بهت زده و با چشماني پر از اشك به حرفهاي فرزاد فكر ميكردم. اصلا باورم نميشد كه اين همان فرزاد است كه طاقت يك روز جدايي مرا نداشت. اين همان پسري است كه آهنگ عشق مينواخت و ميگفت عاشقانه مرا دوست دارد. اما حالا... تا چند روز شوكه شده بودم. بعد از آن هم كارم گريه شده بود. صبح تا شب گوشه اتاقم مينشستم و گريه ميكردم. گاهي براي اينكه به آرامش برسم، سيگار هم ميكشيدم. مادر بيچارهام غصه مرا ميخورد. نصيحتم ميكرد و ميگفت: دخترم! هر دختري در زندگياش بايد خوب و بد را تجربه كند. اين پسري كه تو را بازيچه خودش قرار داده بود، به درد زندگي نميخورد. حالا هم بهتر است فراموشش كني، موقعيتهاي بهتر از او نصيبت ميشود. اما گوش من به اين حرفها بدهكار نبود. من عاشق فرزاد بودم، البته هنوز هم هستم. ولي در آن موقع احساس عجيبي داشتم. احساس خشم و نفرت و انتقام. ??? اشك، پهناي صورت دختر جوان را پوشانده بود. دستمالي برداشت و اشكهايش را پاك كرد و ادامه داد: هنوز هم عاشقانه دوستش دارم. بيشتر از آنچه فكرش را بكنيد. ميپرسم كجا با هم آشنا شديد? ميگويد: آشنايي من و فرزاد در يك ميهماني دوستانه آغاز شد. پس از مدتي اين آشنايي ساده تبديل به يك عشق آتشين شد. اما خانواده او مخالف اين ازدواج بودند. ميپرسم در خانوادهتان مشكلات عاطفي نداشتيد? ميگويد: چند سال پيش پدرم به مادرم خيانت كرد. چون مادرم را دوست نداشت. مادربزرگم به اصرار، مادرم را براي پسرش )پدرم( گرفته بود. پدرم هم عاشق دختر ديگري بود. به ناچار با مادرم زندگي كرد و من به دنيا آمدم. پدرم وقتي متوجه شده بود كه مادرم باردار است، جنجالي به پا كرد. او نه علاقهيي به مادرم داشت نه به من. هنوز ارتباطش را با آن دختر مورد علاقهاش قطع نكرده بود. من احساس پدرم را خوب درك ميكنم. وقتي من به دنيا آمدم يك خانه براي مادرم خريد، مقدار خيلي زيادي هم به او پول داد و از زندگي مادرم بيرون رفت. وقتي دو ساله بودم آنها از هم جدا شدند. من تا به حال پدرم را نديدهام. چون بعد از اينكه از مادرم جدا شد، با همان معشوقهاش ازدواج كرد و با هم به خارج از ايران سفر كردند. مادرم ماند و من و سرنوشت سياهش. بيچاره مجبور بود بسوزد و بسازد. كاري پيدا كرد تا سرش را گرم كند. براي من هم پرستاري گرفت. خودش ميگويد بخاطر من ديگر ازدواج نكرد. اما مرا هم از دست داد. روزي كه به زندان افتادم، سكته كرد و چند روز در بيمارستان بود. آخه، غير از من كسي را ندارد. دلم برايش ميسوزد. خودم هم دلم نميخواست اين اتفاق بيفتد. اما چه كار كنم. ميپرسم: فرزاد از چه جور خانوادهيي بود? ميگويد: فرزاد خودش در يك خانواده پولدار بزرگ شده بود و پدر و مادر تحصيلكردهيي داشت. بخاطر همين هميشه به من سركوفت ميزد و ميگفت: تو وضع مالي خوبي نداري، خانوادهات متلاشي شدهاند، اگر به پدرم بگويم كه ميخواهم با دختري ازدواج كنم كه نميداند پدرش كجاست، حتما مرا مسخره مي كند. حرفهايش نيشدار بود و دلم را ميشكست، اما با اين حال دوستش داشتم و حاضر بودم بخاطر رسيدن به او هر كاري بكنم. بخاطر همين، طعنههاي او را نشنيده ميگرفتم. مدت سه سال با فرزاد دوست بودم. او به من خيلي محبت ميكرد و با حرفهايي كه ميزد، فكر ميكردم كه هيچ وقت مرا ترك نكند. اما ناگهان از اين رو به آن رو شد. هرچه بيشتر به او نزديك ميشدم، او خودش را از من دورتر و اخلاق و رفتارش را بدتر ميكرد. ديگر به ديدنم نميآمد. هر وقت ميخواستم با او قرار تفريح بگذارم با بيتفاوتي ميگفت: كار دارم، با خانوادهام به ميهماني دعوت شدهايم و... من نميدانم چرا با اينكه اين همه تحقيرم ميكرد ولي باز دوستش داشتم. بالاخره يك روز هم به من زنگ زد و همه چيز را تمام كرد. دو هفته بود كه اصلا از او خبري نداشتم. هر وقت با او تماس ميگرفتم تا صداي مرا ميشنيد، تلفنش را قطع ميكرد. تصميم گرفتم كه ديگر با او تماس نگيرم و بگذارم چند روز در آرامش باشد، با خود ميگفتم بعد از يك ماه به او زنگ ميزنم. حتما حاضر ميشود مرا ببيند شايد دلش براي من تنگ شود. يك ماه گذشت و من همچنان از فرزاد بيخبر بودم. در اين مدت افسردگي شديدي گرفته بودم. تا اينكه يك روز يكي از دوستانم كه در شركت پدر فرزاد كار ميكرد، به خانهام آمد و خبر بدي به من داد كه تمام وجودم لرزيد. او گفت كه فرزاد ميخواهد با معشوقهاش كه پنج سال است با هم دوست هستند، ازدواج كند. باورم نميشد يعني او در مدتي كه با من بود عاشق دختر ديگري هم بود و فقط تظاهر ميكرد كه مرا دوست دارد? قلبم از شنيدن اين خبر لرزيد. تمام وجودم در يك لحظه در كوره آتش سوخت. دلم ميخواست آنچه را كه ميشنيدم دروغ باشد. اما متاسفانه حقيقت داشت. شعلههاي انتقام از وجودم زبانه ميكشيد. آن روز با ماشين دوستم به جلوي خانه فرزاد رفتم. آنقدر منتظرش ماندم تا فرزاد با اتومبيلش از پاركينگ خانهشان بيرون آمد. او را تعقيب كرديم. فرزاد به خانهيي در مركز شهر رفت و دختر جواني را سوار ماشينش كرد. اين دختر همان بود كه قرار بود زن فرزاد عشق من شود. به او حسوديام ميشد. سرشكسته و غمگين به خانه آمد، صحنههاي آن روز را در ذهنم مرور ميكردم، خاطرات با فرزاد بودن مثل يك فيلم جلوي چشمانم نقش بسته بود. آه كه چقدر مرا بازي داده بود. چقدر دروغ و حرفهاي فريبنده به من زده بود. چند روزي گذشت. دوستم پسري را به من معرفي كرد و از من خواست تا با او بيشتر آشنا شوم تا بتوانم خاطرات فرزاد را فراموش كنم. اما من عاشق فرزاد بودم. سياوش همان پسري كه دوستم معرفي كرده بود گاهي به من زنگ ميزد. يك روز با او قرار ملاقات گذاشتم. اما در تمام مدتي كه با سياوش بودم، فقط به فرزاد فكر ميكردم. ماجراي شكستم را براي سياوش تعريف كردم. به او گفتم كه ميخواهم از او انتقام بگيرم. احساس كردم ميتوانم از سياوش استفاده كنم تا وسيلهيي براي انتقام من از فرزاد باشد. به همين خاطر نقشهام را طراحي كردم. روز حادؤه سياوش با موبايل فرزاد تماس گرفت. فرزاد استاد گيتار بود و تعليم ميداد به سياوش گفتم كه به بهانه اينكه ميخواهي شاگرد خصوصياش شوي، با او قرار ملاقات بگذار، تا در اين باره با هم صحبت كنيد. نقشهام عملي شد. فرزاد به محل قرار با سياوش آمد. من هم آنها را تعقيب ميكردم. هر دو وارد پارك خلوتي شدند. در يك لحظه كه مشغول صحبت بودند، جلو آمدم. فرزاد وقتي مرا ديد، تعجب كرد و گفت: بهاره، اينجا چه كار ميكني? آرام گفتم: آمدم تا ساعتهاي آخر زندگيات را ببينم. او بهتزده نگاهم ميكرد. سياوش دست و دهان فرزاد را گرفت. من هم با چاقويي كه همراه داشتم چند ضربه به بدنش زدم. فرزاد ملتمسانه نگاه ميكرد. نگاههاي آخرش را هيچ وقت فراموش نميكنم. وقتي فهميدم كه مرده است با سياوش، جنازهاش را در گودال كم عمقي در همان پارك جنگلي انداختيم. از سياوش تشكر كردم و به خانهام آمدم. دلم خنك شده بود. احساس سبكي ميكردم. فرزاد ديگر از بين رفته بود و دست هيچكس به او نميرسيد. اين وسط دلم به حال سياوش ميسوخت. تصميم گرفتم كه به پليس زنگ بزنم و بگويم كه فرزاد را كشتهام، اما اسمي از سياوش نبرم. مادرم را بوسيدم و از او طلب بخشش كردم. وقتي ماجرا را برايش تعريف كردم از حال رفت و سكته كرد. چند روز بعد در آگاهي نشسته بودم و برگه بازجويي جلويم بود. روزي 8 ساعت از من بازجويي ميكردند و ميگفتند كه تو همدست داري? مجبور شدم واقعيت را تعريف كنم. اما ماموران ردي از سياوش پيدا نكردند. يكي از دوستانم ميگويد به خارج از كشور سفر كرده ولي خوشحالم كه اكنون زندان نيست. چون او در اين ماجرا بيتقصير بود. هر شب كابوس ميبينم. دلم ميخواهد هر چه زودتر به پاي چوبهدار بروم و پرونده زندگيام براي هميشه بسته شود. منبع: اعتماد
بازگشت به صٿحه نخست
href="http://www.nedstatbasic.net/stats?ADiqzwviUlfwI+gtUdli4YFDmnMA">
Free counter
0 Comments:
Post a Comment
<< Home