وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده
وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده
گوشه هایی از خاطرات زندان در سال ۱۳۶۷
امید حبیبی نیا
omidha@gmail.com
این یادداشت بخشی از سر فصل های اصلی بازداشت ، بازجویی ، شکنجه ، محاکمه و قتل عام و آزادی بر اساس تجربیات شخصی نگارنده در بازداشتگاه اطلاعات و زندان کرمان است که برای آگاهی از شرایط شکنجه گاههای مخوف رژیم جمهوری اسلامی در سال قتل عام زندانیان سیاسی نگاشته شده است.
بازداشت
ساعت شش بعد از ظهر روز دهم اردیبهشت۱۳۶۷ ( روز قبل از اول ماه مه روز جهانی کارگر ) در نزدیکی خانه مان در خانه های سازمانی ارتش دستگیر شدم.
تیم تعقیب و عملیات اطلاعات کرمان از چند روز قبل تمام رفت و آمد های مرا زیر نظر گرفته بود و ظاهرا با تصور این که برای اول ماه مه تدارک تبلیغات ( پخش تراکت و شعار نویسی ) داشته ام مرا دستگیر کردند زیرا اولین سوالات بازجویان نیز در همین مورد بود.
دو نفر از افراد تیم اطلاعات با فاصله در برابر در خانه رفت و آمد های مرا کنترل می کردند و همان ها نیز به سایرین خروج مرا از خانه خبر دادند در نتیجه چهار نفر دیگر اعضای تیم در خیابان پشتی انتظار مرا می کشیدند و قبل از این که من از خیابان عبور کنم مرا به نام صدا کردند. فرمانده تیم که دستش را روی کلت خود که روی کمر و زیر پیراهنش بود گذاشته بود به آرامی به سمت من آمد تا مرا به درون اتومیبل پیکان سفید رنگ خود راهنمایی کند. از آن جا که من انتظار دستگیری توسط اطلاعات را نداشتم چندان وحشتزده نشدم وبا خونسردی به طرف آن ها برگشتم ، فرمانده تیم در حالی که دو نفر دیگر به جز راننده مراقب اطراف بودند مرا در میان دو سرنشین دیگر خودرو قرار داد و گفت که سرم را روی زانو هایم بگذارم پارچه ای نیز روی سرم کشیدند و با سرعت به طرف مقر اطلاعات که در نزدیکی خانه مان در میان ستاد سپاه پاسداران قرار داشت حرکت کردند.
تیم عملیات ظاهرا پس از تحویل من به بازداشتگاه به حوالی خانه بازگشته بود و تا چندین روز تمام کسانی را که به خانه مراجعه می کردند مورد شناسایی و گاه پرس و جو قرار می داد تا به خیال خود همدستان من را نیز بازداشت کند.
بازجویی
شیوه بازجویی تا حدودی به شیوه های بازجویی که پیش از آن در مورد ساواک شنیده بودم شباهت داشت. در ابتدا یک بازجوی بسیار خشن که ظاهرا اسم مستعارش حامد بود با شکنجه و تهدید و بد دهنی وارد می شد و سپس یک بازجوی ظاهرا دلسوز که سعی می کرد در آن شرایط احساس بی پناهی اسیر را وادار به تسلیم کند.
زمان مقرر بر اساس قواعد تشکیلاتی برای مقاومت بیست و چهار ساعت برای افشای قرار بود و بازجویان بر همین اساس فشار طاقت فرسایی برای درهم شکستن اسیر و افشای قرار و یا نام همرزمان وارد می آوردند .
در مواردی نیز برای آن که نقشه اسیر را برای خلق یک طرح برای گریز از افشای اطلاعات مورد درخواست در برگه های اولیه بازجویی در هم بشکنند چند بازجو وی را دوره می کردند و با سوالات پی در پی سعی می کردند موارد تناقض در نوشته ها و گفته های وی را همراه با تهدید و شکنجه به رخ وی بکشند.
سیربازجویی در روزهای اول مانند یک مسابقه تکواندو است به این معنا که هر دو حریف در روزهای اولیه یکدیگر را محک می زنند. بازجویان نقاط ضعف اسیر را شناسایی می کنند و زندانی نیز تمام تمرکزش بر روی آن است که در یابد که اطلاعات تا چه حد نسبت به وی آگاهی دارد و چگونه می تواند داستان و طرحی بسازد تا ضمن حفظ امنیت تشکیلات ، همرزمان و حتی دوستان از تله های بازجویان رهایی یابند.
اولین برگه های بازجویی حاوی سوالاتی کلی و گاه ابلهانه بودندیکی از این سوالات دلیل دستگیری ست که البته اگر فرد دلیل آن را نداند بی معنا ست.
اما از سوی دیگر اطلاعات مفصلی را از کودکی تا کنون طلب می کرد ،به ویژه از فعالیت سیاسی بعد از بیست و دو بهمن پنجاه و هفت و فهرستی از کلیه دوستان نزدیک و همچنین زندانیان ،جان باختگان یا فعالان سیاسی در خانواده. این اطلاعات ظاهرا در مراحل بعدی برای تطبیق اطلاعات و نیز بهره برداری برای دستگیریهای آتی مورد استفاده قرار می گرفت.
من در چند روز اول با وجود شکنجه و تهدیدهای طاقت فرسابطور کلی هرگونه فعالیت سیاسی را نفی کردم و تلاش کردم تا دریابم اطلاعات تا چه حد از فعالیت های من آگاه است. به علاوه اعضای هسته مطالعاتی وابسته به خود را نیز که از اتفاق هیچ یک از آنان در شهر نبودند و به موقع از دستگیری من مطلع شده بودند از خطر حفظ کنم.از همین رو بازجویهای اولیه با چشم بسته و اغلب در ساعات شب صورت می گرفت که معمولا زمان بازجویی از افرادی بود که باید سریعا تخلیه اطلاعاتی می شدند.
به همین ترتیب بازجوی خشن در برابر داستان سرایی های من اختیار از کف می داد و دستور شکنجه یا به قول خودشان تعزیر را صادر می کرد و بازجویی که نقش دلسوزانه را ایفا می کرد سعی می کرد مرا وادار کند تا دست از مقاومت بردارم. بازرسی منزل و یافتن دفاتر خاطرات و اسناد و کتب دیگری که گرایش و برخی از فعالیت های من را برملا می کرد به این انکار فعالیت سیاسی خاتمه داد.اگرچه اطلاعات مهمی در این دفاتر خاطرات نبود اما بهرحال زمینه های فکری من را آشکار می کرد به این ترتیب بخش های مهمی از پرونده با اوارق این دفاتر خاطرات پر شد.
در روزهای بعدی بازجویی کتبی و شفاهی برای رسیدن به نتیجه شدت گرفت و بازجویان از شکنجه بیشتر از قبل استفاده کردند.
اما با وجود این که بازجویان هم به دلیل اطلاعاتی که از سوی یکی از بستگان شاغل در وزارت اطلاعات کسب کرده بودند و هم اطلاعاتی که خود جمع آوری کرده بودند و در یک مرحله کپی نامه ای که من به یک حزب سیاسی در خارج از کشور نوشته بودم و نیز برخی از تراکت های دستنویسی را که در سطح شهر پخش کرده بودم به من نشان دادند علیرغم چندین ماه تعقیب و مراقبت ( که از چند ماه قبل مرا ممنوع الخروج کرده بودند ) و نیز استعلام از رکن دوم ژاندرمری که در زمان سربازی نیز چند بار بازداشت و بازجویی شده بودم و نیز وحشگیری آنان چه در دوران بازجویی و چه در زندان ،موفق نشدند هیچ اطلاع خاصی در مورد همرزمان و یا حتی دوستان از من کسب کنند و تنها اطلاعاتی سوخته از سال ها قبل که احتمال می دادم خود از آن با خبرند تحویل گرفتند. این امر نشانگر آن است که برخلاف آن چه برخی می پندارند امکان مقاومت در برابر بازجویان در آن سالها نیز وجود داشت به ویژه آن که بازجویان دریافته بودند شکنجه جسمی بر خلاف برخی از بازداشت شدگان در مورد من تاثیری ندارد و حتی نتیجه معکوس می دهد از همین رو از ترفند های مختلف نظیر گرسنگی دادن ، بی خوابی دادن ، تهدید و یا قرار دادن در شرایطی که صدای شکنجه دیگران را بشنوم نیز استفاده می کردند . به علاوه سلول انفرادی در آن شرایط و الزام سکوت نیز سبب افزایش تنش در زندانی و احساس بی پناهی می شد.
در اولین روزی که زوایای سلول را برای وقت کشی از نظر می گذرانیدم با نوشته ای پشت در مواجه شدم که به حفظ اسرار توصیه میکرد. در روی اغلب سلول ها تاریخ ها و یا علامت هایی برای تاریخ نگاری وجود داشت که گاه سر به چندین سال می زد و در فرصتی که با یکی از زندانیان دیگر برای چند روز هم سلول شدم وی معتقد بود که این تاریخ ها را خود شکنجه گران برای شکستن روحیه زندانی روی دیوار سلول ها حک می کنند.
در هفته سوم بازجویی ها برای تکمیل نهایی پرونده شدت یافت ، به ویژه این که ظاهرا به دلیل انتقال برخی از زندانیان از زندان کرمان به بازداشتگاه اطلاعات ( که گفته می شد برای تدارک آزادی آن هاست ) دچار کمبود جا شده بودند و علاوه بر یک سلول که ظاهرا دختران مجاهدین در آن جای داده شده بودند و زیر بازجویی بودند و گاه صدای فریاد آنان را زیر شکنجه می شنیدیم ، بقیه سلول ها که حدود دوازده سلول بود بین چندین نفر تقسیم شده بود به گونه ای که در برخی سلول ها که دو متر در دو متر بود چهار نفر را جای داده بودند. من را نیز به ناچار به سلولی بردند که زنده یاد دکتر حمید افشار عضو سازمان نظامی در آن آخرین روزهای زندان خود را سپری می کرد و برای طی مراحل آزادی به مقر اطلاعات انتقال یافته بود . به علاوه یک جوان نیز که دچار اختلال روانی بود و به دلیل قصد تهیه نارنجک در کردستان ( ظاهرا برای خودکشی ) بازداشت شده بود نیز در این سلول بود، در زمانی که بار دیگر به دلیل شروع قتل عام ها ناچار مرا با دو نفر دیگر برای مدت چند روز هم سلول کردند دقت کردند تا با افرادی هم سلول کنند که هیچ زمینه فکری و اشتراک عقیده ای میان ما وجود نداشته باشد به این ترتیب مرا با دو هوادار ساده مجاهدین در یک سلول جای دادند.
در روزهای پایانی همچنین پرسشنامه های قطوری شامل سوالاتی برای تفتیش عقاید و نیز دستیابی به زمینه هایی برای درک جنبه های روانشناختی گرایش به مبارزه به من دادند که عنوان مرکز تحقیقاتی زمینه های فکری ضد انقلاب را داشت و احتمالا وابسته به یک گروه از توابین در زندان اوین بود.
فشار بازجویان در زوهای پایانی و تصمیم برای عدم افشای اطلاعات مفید برای آنان سبب شد تا به یکی دو مورد فعالیت فردی نیز به اصطلاح اعتراف کنم که اصولا واقعیت نداشت و این امر هم خیال بازجویان را راحت می کرد و از فشار آنان می کاست و هم آنان را به قیمت سنگین تر شدن پرونده به بیراهه می کشاند. این امر تقریبا در مراحل اولیه بازجویی در بسیاری از بازداشت شدگان عمومیت داشت و آنان برای رهایی از شرایط تنش و استرس طاقت فرسای بازجویی که در روزهای اول خواب و اشتها را مختل می کند گاه به اعمالی اعتراف می کردند که واقعیت نداشت و با وجود این که بازجویان به این موضوع آگاهی داشتند اما برای آن که کار خود را موثر جلوه دهند ، با شادمانی پرونده آنان را از این اعترافات دروغین پر می کردند.
شکنجه
در بازداشتگاه اطلاعات کرمان شکنجه تحت نام تعزیر امری رایج و بدیهی بود ، توجیه آن نیز تنبیه در برابر دروغ بود و گاه به زندانی حکم قاضی برای تعزیر را نیز نشان می دادند، به این ترتیب این شکنجه قانونی از پیش طرح ریزی شده بود.بازجویان تعدادی حکم با امضا و عنوان کلی تعزیر داشتند که فقط نام متهم در آن خالی بود و در موارد لزوم برای تهدید زندانی نام وی را تایپ و به وی نشان می دادند. هنگامی که من به شکنجه اعتراض کردم حکمی با نام من با امضای قاضی شعبه مربوطه نشانم دادند که در آن به بازجویان اختیار داده شده با رعایت موارد شرعی به تعزیر من بپرازند!
اولین شکنجه ای که تجربه کردم آویزان کردن از دست از سقف به مدت چند ساعت بود، سپس بی خوابی دادن و ایستاده نگه داشتن در گوشه اتاق به مدت طولانی و گرسنه نگه داشتن را نیز تجربه کردم.
پس از آن دستور شکنجه به شیوه های معمول تر صادر شد. شلاق زدن با کابل بر کف پاها ، سوزاندن انگشتان پا با آتش ،در آفتاب نگه داشتن و در نهایت اعدام نمایشی در زندان در آغاز قتل عام.
به جز زندان که شکنجه گاه بدون دلیل و غیر سیستماتیک و بیشتر به دلیل اختلال روانی پاسداران زندانبان که به قول خودشان موجی شده و از جنگ برگشته بودند صورت می گرفت و یا بنا بر حکم قاضی برای تعزیر در برابر نماز نخواندن جاری می شد
درمقر اطلاعات به نظر می رسید که شکنجه ها مطابق ضابطه خاصی صورت می گرفت ، به عنوان نمونه هرگاه قرار بود با کابل بر کف پاهای من زده شود از قبل به من گوشزد می کردند که به دلیل عدم همکاری ، دروغ گویی و یا سر موضع بودن محکوم به تعزیر شده ام ولی در زندان اصولا جز در زمان خاصی که جیره شلاق در برابر نماز نخواندن را دریافت کردم شکنجه نظم و ترتیب خاصی نداشت.
شنیدن صدای شکنجه دیگران به ویژه دختران از دیگر شکنجه های رایج بود به ویژه وفتی که زندانی در نوبت شکنجه قرار داشت فریاد ها و ناله های دیگران روحیه وی را به شدت تخریب می کرد ، بازجویان معمولا از این روش برای افرادی که هم پرونده بودند استفاده می کردند.
در شهریور ماه در اوج قتل عام ، مرا با چشمان بسته در دفتر بند سیاسی که خود به آن بند گروهکی می گفتند بردند و از من پرسیدند که چرا نماز نمی خوانم. بسادگی پاسخ دادم که بلد نیستم ، گفتند که هر طور بلدی نماز بخوان بعدا برایت کتابچه می آوریم دو روز بعد کتاب نمازی که ظاهرا نوشته قرائتی بود را برایم آوردند و چون خبری از نماز خواندن نشد ، بار دیگر مرا احضار کردند و گفتند برای هر وعده نماز که قضا بشود به تعداد هر رکعت ده روز اول یک ضربه ، ده روز دوم دو ضربه و ده روز سوم سه ضربه شلاق تعزیری دریافت می کنم و اگر بازهم نماز نخوانم به عنوان کافر ،باقی و سر موضعی پرونده ام مجددا به دادگاه ارسال خواهد شد. به این ترتیب تا چند هفته جیره شلاق بر زندانیان چپ جاری می شد که ظاهرا پس از مدتی دستور قطع آن صادر شد.
محاکمه نمایشی
پس از انتقال به دادسرای انقلاب اسلامی و تفهمیم بیست و یک مورد اتهام و انتقال به سلول های انفرادی بند سیاسی زندان کرمان ، در حوالی تیرماه یک روز صبح بدون خبر قبلی مرا برای دادگاه فراخواندند. وقتی که از بند خارج شدم متوجه غیر عادی بودن اوضاع شدم و با تعجب یک نفربر سپاه با تیربار که روبروی بند سیاسی قرار گرفته بود را دیدم، بلندگوی زندان نیز مرتب سرودهای اسلامی پخش می کرد. از قرائن معلوم بود که مجاهدین خلق به مرزها حمله کرده اند ولی در تبلیغاتی که از رادیو پخش می شد چنین وانمود می شد که ارتش عراق بعد از پذیرش قطعنامه به مرزها حمله کرده است.
بهرحال در چنین اوضاعی مرا برای محاکمه به دفتر زندان بردند.قاضی شرع در میانه محاکمه قاچاقچیان و معتادان مواد مخدر نوبتی هم به من داده بود. از پیش معلوم بود که دادگاهی در کار نیست و حکم از قبل صادر شده است.بار دیگر حرفهای دکتر افشار در زمانی که چند روزی همسلول بودیم را به خاطر آوردم که تاکید می کرد حکم دادگاه توسط اطلاعات صادر می شود و پیش بینی می کرد که حکم زندان تعلیقی به من بدهند. با این حال وقتی با آخوندی روبرو شدم که در حال خربزه خوردن و وارسی رادیویی که ظاهرا برایش هدیه آورده بودند ، بود. انتظار داشتم این محاکمه که حتی بر اساس موازین قانونی جمهوری اسلامی کاملا غیر قانونی بود حداقل حفظ ظاهر دادگاه را بکند. اما در عوض منشی دادگاه موارد بیست و یک گانه اتهامی را که جر یکی ( یعنی هواداری ازیک سازمان رادیکال) یکی از دیگری ابلهانه تر بود را به سرعت قرائت کرد و از من خواست که زیر برگه دادگاه را امضا کنم. پرسیدم این امضا برای چیست؟ منشی دادگاه گفت به این معناست که دادگاه ت خاتمه یافته است و تو حکم صادره را می پذیری و بلافاصله هم اضافه کرد که حکم ظرف یک هفته ابلاغ می شود! در آن جا برای نخستین بار کمی خونسردی م را از دست دادم و فریاد اعتراض بر آوردم که این چه دادگاهی ست. قاضی شرع که تا کنون به خوش و بش با اطرافیان و خربزه خوردن مشغول بودبا دیدن اعتراض من عصبانی شد و گفت اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی به جرم برهم زدن نظم دادگاه دستور می دهم شلاق ت بزنند. من نیز پاسخ دادم :بله قبلا هم حکم های شما را برای شلاق دیده ام !معنی دادگاه را هم فهمیدیم، در این جا بود که آخوند عصبانی شد و در حالی که توحیدی رئیس بند به کمک یک پاسبان دو بازوی مرا محکم گرفته بودند که مبادا به طرف آن ها حمله ور شوم فریاد زد شما را یا باید کشت و یا باید در زندان نگه داشت! بعد هم زیر برگه ای را امضا کرد و به رئیس بند و منشی داد گفت اگر همین الان امضا نکرد ببرید شلاقش بزنید تا زمانی که امضا کند. در این جا بود که افسر نگهبان که لابد پدر من را که دادستان نظامی کرمان بود می شناخت مرا کناری کشید و گفت چه امضا بکنی چه نکنی فرقی ندارد فقط بیخود شلاق می خوری ، حالا زیر برگه دادگاه را امضا کن بعد اگر به حکم اعتراض داشتی از دادیار زندان تقاضا کن پرونده ات را مجددا به گردش بیندازند مگر نمی دانی الان چه اوضاع و احوالی ست؟
به ناچار برگه دادگاه را امضا کردم و در حالی که پاسدار توحیدی در تمام طول راه مرا تهدید و شماتت می کرد که چرا دادگاه(!) را بر هم زده ام به سلولم برگردانده شدم و به عنوان تنبیه از ناهار هم محروم شدم.
به علاوه هوا خوری من که هر چند روز یک بار نیم ساعت بود قطع شد و تمام روز و شب را در سلول یکی مانده به آخر ( که پیش از این محل اسکان موقت زندانیان محکوم به اعدام بود ) به همراه چند زندانی دیگر که یا به دلیل تنبیه یا برای بازجویی و یا مانند من در زیر حکم بودند در کریدور سلول ها ی انفرادی بودیم در حالی که صدای نوحه و قرآن که دائما از ضبط نگهبانی به عنوان نوعی شکنجه روانی برای ما پخش می شد تا زمانی که فتوای قتل عام رسید، بی وقفه اعصاب ما را در هم می ریخت.
قتل عام
چند روز بعد از دادگاه نمایشی ،یک شب ما را در حیاط بند انفرادی با فاصله از همدیگر نشاندند و تلویزیون را در وسط حیاط گذاشتند که گزارشی از جریان حمله مجاهدین خلق و قلع و قمع آنان نمایش می داد.بعد بدون هیچ گونه حرفی بار دیگر ما را به سلول ها بازگرداند. از همان شب بود که همه چیز برای ما تغییر کرد.
فردا صبح زود ناگهان به سلول ها حمله ور شدند و هرچه دم دستشان بود بیرون ریختند. بعد یکی یکی زندانیان را به هواخوری فرستادند و سلول ها را به دقت بازرسی کردند . بعد از این که به سلول ها بازگشتیم تقریبا جز یک پتو چیزی در سلول نبود و آن هابی که کتاب و مداد داشتند نیز از آن محروم شده بودند.من که تنها یک مداد داشتم که برای خودم طرح می کشیدم این تنها سرگرمی ام را هم از دست دادم.عصر آن روز برای ما لباس زندان مخصوصی آوردند و گفتند که باید همیشه آن را به تن داشته باشیم . روی این لباس یک شماره نیز بود که توحیدی گفت باید به عنوان شماره خودمان همیشه حفظ باشیم شماره من هم ۰۲۰۶بود.فردای آن روز هم ما را به سلول های قرنطینه در زندان عادی منتقل کردند، در حالی که تیر بار و پاسداران مسلح هنوز در برابر بند سیاسی خودنمایی میکرد ما را که پنج نفر بودیم به دو سلول قرنطینه منتقل کردند، مزیت این سلول ها آن بود که دیواری بین آن ها نبود و میله بین هر سلول بود ، ما را با یک سلول فاصله به دو گروه تقسیم کردند ، دو نفر را در یک سلول و سه نفر دیگر را در سلول دیگری قرار دادند. این سلول ها بر خلاف سلول های بند سیاسی آفتاب گیر بود به علاوه برخلاف بند سیاسی که در گوشه ای پرت افتاده از زندان قرار داشت این سلول ها وسط زندان بود و بعد از مدت ها می توانستیم علاوه بر هم صحبتی با یکدیگر صدای دیگران را نیز از پشت پنجره ها بشنویم.
شش سلول انفرادی بند سیاسی به زندانیان بند اختصاص یافت ، علاوه بر آن تعداد دیگری به بازداشتگاه اطلاعات اعزام شدند. بازجویی و در واقع تعیین تکلیف زندانیان در سه محل یعنی بند ، سلول ها و بازداشتگاه آغاز شده بود. بعد ها شنیدیم که حتی کسانی که آزاد شده بودند یا در شرف آزادی بودند نیز مجددا احضار ، به زندان بازگردانده شده بودند و یا حتی اعدام شده بودند.
بهر حال ما چند روزی در آن سلول ها در حالی که تحلیل مشخصی از وقایعی که در محیط خارج و زندان رخ می داد نداشتیم به سر بردیم تا آن که سر انجام نوبت ما رسید. از ما پنج نفر من زیر حکم بودم ، یک هوادار مجاهدین به نام پرویز م که در حین عبور از مرز به همراه مجاهدین دستگیر شده بود حکم دو سال زندان داشت و به احتمال زیاد قرار بود تمام این دو سال در انفرادی باقی بماند. یک هوادار مجاهدین دیگر نیز که مدت زیادی از محکومیتش باقی نمانده بود برای تنبیه در انفرادی بود ، دو نفر دیگر نیز به دلیل اطلاعات جدیدی که در رابطه با آن ها مطرح شده بود زیر بازجویی بودند.یکی از آن ها از سال شصت وقتی شانزده سال داشت در زندان بود.
بعد از چند روز یک روز پاسداری که نسبت به بقیه زندانبان ها رفتاری عادی تر داشت و بعدها شنیدیم که به دلیل طرفداری از منتظری از سپاه اخراج شده است،به سراغ ما آمد و زیان به نصیحت گشود که اوضاع خیلی حساس است و به ما فهماند که سر موضعی ها از این وضعیت جان سالم به در نخواهند برد و تاکید کرد که حتما نماز بخوانیم. دو هوادار مجاهد هم سلولی من این توصیه را رعایت کردند و از آن روز شروع به نماز خواندن کردند و به اصرار از من نیز خواستند که نماز بخوانم زیرا معتقد بودند که اگر من نماز نخوانم همه سلول را را تنبیه می کنند ، به اصرار آن ها هر گاه که در هنگام ظهر آن ها زندانبان را فرا می خواندند تا وضو بگیرند من نیز آن ها را همراهی می کردم تا آن ها نیز فکر کنندکه من هم نماز می خوانم.این در حالی بود که اصولا یکی از سه سوال مربوط به تعیین تکلیف زندانی برای قرار گرفتن در لیست اعدام همین نماز خواندن بود.
روز بعد رئیس بند به همراه یک نفر دیگر با لباسی تیره که ظاهرا مامور اعدام بود از راه رسید، همه ما را یک جا جمع کرد و گفت خودتان می دانید که منافقین حمله کرده اند ، یک عده از زندانیان یک نامه ای تهیه کرده اند که این حمله را محکوم کرده اند شما هم می خواهید این نامه را امضا کنید؟ طبعا کسی اظهار تمایل نکرد که نامه کذایی را امضا کند . توحیدی سپس اضافه کرد رزمندگان اسلام در نبرد با منافقین و رژیم بعثی نیاز به خون دارند ، آیا شما حاضرید از شما خون گرفته شود تا به این وسیله کمکی در جنگ کرده باشید؟این بار هم کسی اظهار تمایل نکرد. توحیدی که ظاهرا انتظار این واکنش را داشت ، سرش را به علامت تاسف تکان داد و به همراه آن مرد سیاهپوش خارج شدند. بعد ها فهمیدیم که به این ترتیب هر پنج نفر ما در لیست سر موضعی ها قرار گرفته ایم. چند ساعت بعد که ظاهرا بار دیگر مرد سیاهپوش از بند سیاسی بازگشت، سوال و جواب ها به صورت انفرادی آغاز شد.وی ابتدا می پرسید که وابسته به چه سازمانی هستی؟ آیا حاضری سازمانت را محکوم کنی و در مصاحبه تلویزیونی آن را اعلام کنی؟ آیا نماز می خوانی؟ آیا توبه کرده ای؟ هر گونه پاسخ منفی به معنای سرموضع بودن و یا کافر بودن تلقی می شد. روز بعد پرویز م را از سلول ما بردند و بعد از چند ساعت در حالی که وحشتزده بود بازگرداند وی با ناباوری می گفت که حکم زندان وی را به پنج سال افزایش داده اند و می گفت سربازان به وی گفته اند که اعدام ها شروع شده است همچنین در باره اعتقادات من و این که نماز می خوانم یا نه از وی سوال کرده بودند.
در واقع یکی از پاسداران موجی زندان هم همان روز برایمان با خوشحالی خبر آورد که رفقایمان را اعدام کرده اند و از این به بعد هر شب اعدام دارند ، البته قبل از این که وی به خاطر کینه و بغض بیمارگونه ای که داشت بتواند خبرهای دیگری به ما بدهد پاسدار طرفدار منتظری که سر رسیده بود به تندی وی را ساکت کرد وبار دیگر ما را نصیحت کرد که حتما انزجار نامه امضا کنیم و نماز بخوانیم.
پرویز و مجاهد همسلولی من این بار بدون تظاهر شروع به نماز خواندن کردند و تقریبا شرایط به گونه ای بود که ما هر شب با دلهره منتظر زمان اعدام خود بودیم.
یک روز صبح زود بار دیگر ما را به سلول های قبلی برگرداندند ، وقتی از پشت بند رد می شدیم هنوز تیر بار و سه چوبه دار تازه هم در آن جا بود.
سلول ها پر شده بودند و در هر سلول که دو متر در دو متر بود دو، سه یا چهار نفر را حبس کرده بودند فقط مرا در انتهای کریدور در سلول شش به تنهایی جا دادند. روز بعد توحیدی سر رسید و گفت از الان به ازای هر رکعت نماز ت که قضا شود یک ضربه شلاق می خوری.این شلاق ها که گاه حسابش از دست زندانبان ها در می رفت تا یک ماه یعنی پایان قتل عام ادامه داشت و زندانیان چپ همگی مشمول این شلاق ها می شدند.
هواخوری ما تا پایان شهریور ماه قطع بود و از قرائن هم پیدا بود که در بند کسی باقی نمانده است. از بندی که گفته می شد دویست نفر در آن زندانی بودند تا پایان شهریور ماه صد و خرده ای به بازداشتگاه اطلاعات و بقیه به بازداشتگاه سپاه و یا اطلاعات اعزام شده بودند و بقیه نیز یا در اطلاعات تیرباران شدند یا در زندان اعدام شدند.
اعدام نمایشی
اواخر شهریور ماه ، حوالی نیمه شب پاسداران به سرعت به طرف سلول من آمدند در آن را گشودند و قبل از این که فرصت عکس العملی بیابم چشم بند به چشمانم زدند و دست بند به دستهایم.مرا از کریدور بیرون بردند و با خشونت گفتند استغفارکن ، من که از حرفهایشان چیزی نمی فهمیدیم گیج شده بودم . بعد مرا کشان کشان به سمت محل اعدام بردند و بار دیگر دستم را از پشت به یک چوبه دست بند زدند و گفتند که صبر کن تا نوبتت بشود. دیگر همه چیز روشن بود. اما به هیچ وجه نمی خواستم باور کنم که به همین سادگی قرار است مرا اعدام کنند.
مدتی گذشت و هیچ خبری نشد. سعی می کردم تمام حواسم را متمرکز صدا های اطرافم کنم تا ببینم چه وقت به سراغ من می آیند. حتی به خودم هم می گفتم که تیرباران بهتر از اعدام است، هر چند تیر خلاص... این افکار ساعت ها ادامه یافت ولی هیچ خبری نبود جز صدای باد سردی که در آستانه پائیز ناله می کرد صدایی نبود.شنیده بودم که گذشته از تخریب روحیه زندانی ، برای اعتراف گیری هم از این روش استفاده می کنند و بار ها اتفاق افتاده زندانی که تظاهر به بریدن کرده در هنگام اعدام نمایشی فریاد زنده باد سوسیالیسم بر آورده و آن گاه باز به زیر شکنجه رفته است.
بهر حال آن شب دهشتزا به سر رسید، تازه سپیده سر زده بود که یکی از پاسداران موجی به سراغم آمد و هشدار داد که به کسی چیزی نگویم و ساکت باشم بعد در حالی که دستانم از فرط کشیدگی خشک شده بود مرا کشان کشان به سلول برگرداند. زندانیان سلول کناری من که نگرانم شده بودند با خوشحالی با وجود این که حرف زدن در سلول ها ممنوع بود از من خواستند تا تائید کنم که برگشته ام. فردای آن روز ظاهرا آن ها این موضوع را در حین سرکشی پاسدار طرفدار منتظری با وی در میان گذاشتند و وی سراسیمه به سراغ من آمد وقتی شرح ماجرا را از زبان خودم شنید تاکید کرد که به هیچ وجه این موضوع را به کسی نگویم و خودش مرتکبین این اقدام خودسرانه را تنبیه می کند ، ظاهرا وی این موضوع را به اطلاعات گزارش داده بود و از زندانبانان بازخواست کرده بودند زیرا تا چند هفته کمتر آزارشان به من رسید به علاوه جیره شلاق م نیز قطع شد و بازجویم نیز به دیدنم آمد و تاکید کرد که چون رفتارم در زندان بد بوده است زندانبانان خود سرانه خواسته اند مرا تنبیه و به قول خودشان متوجه روز قیامت کنند تا توبه کنم! اما در صورتی که از این موضوع سخنی به میان نیاورم به زودی آزاد خواهم شد.
چند روز بعد که ظاهرا اوضاع عادی تر شد و اعدام ها خاتمه یافت ، حکم زندان تعلیقی مرا شفاها به من خبر دادند و گفتند که به زودی آزاد می شوم اما این آزادی چندین ماه به تعویق افتاد.
آزادی
اواخر پائیز برای آزادی مقرر شده بود که سندی گرو گذاشته شود، خانواده پدری من از این کار سر باز زدند.پس از یک ماه که آزاد کردن بقایای زندانیان شروع شد، از خیر سند هم گذشتند و به تعهد بسنده کردند. اما این بار شرط آن بود که قبل از آزادی انزجار نامه امضا کنم ، ظاهرا ضبط مصاحبه ویدئویی لغو شده بود. طبعا من با این توجیه که بیگناه بوده ام و در زمان دستگیری فعالیت تشکیلاتی نداشته ام از این کار نیز سر باز زدم.
در سلول های انفرادی چند نفر از اعضای رده بالای حزب توده و اکثریت به ترتیب آزاد شدند ، بعد نوبت به مجاهدین رسید و برخی از آن ها که دوران محکومیتشان به پایان رسیده بود یا مدت کوتاهی به پایان آن باقی بود آزاد شدند. تنها چند نفری در سلول ها باقی مانده بودند. یکی از آن ها نماینده زندانیان و از کادر های سازمان چفخا اقلیت و مهندس پرواز بود که در زمان آزادی من همچنان از نوشتن انزجار نامه و یا حتی به مرخصی رفتن نیز امتناع می کرد.
سرانجام در روز هایی که حتی محکومین نیز به تدریج آزاد می شدند و از آزادی من خبری نبود، یک روز صبح بدون مقدمه از من خواستند تا وسایلم را جمع کنم که جز لباس زندان و یک پتو چیزی نداشتم. وقتی از کریدور خارج می شدیم من به تصور این که مرا به بازداشتگاه اطلاعات برمی گردانند تا در آن جا برای امضای انزجار نامه و تعهد شرایط آزادی از جمله معرفی هر چند وقت یک بار به اطلاعات مرا تحت فشار بگذارند با صدای بلند گفتم: خداحافظ! و از یکی از سلول ها صدای سوت انترناسیونال بدرقه راهم شد.
به جای نگهبانی مرا به دفتر بند بردند و از من خواستند تا شماره ام را تحویل بدهم و گفتند که آزاد شده ام. توحیدی خودش شخصا وظیفه بدرقه من تا در خروجی زندان را بر عهده گرفت و با تعجب از این که چرا از آزادی م خوشحال نیستم مرا تحویل پدرم داد.
پدرم به من خبر داد که حداقل سی نفر در کرمان اعدام شده اند ، چند سال پیش با خبر شدم که دکتر افشار هم مدتی بعد از آزادی توسط باند های ترور رژیم ترور شده است.
در حالی که اغلب آزاد شدگان چند سال بعد از آزادی پاسپورت می گرفتند و به خارج از کشور می رفتند من تا زمان خروج از کشور به دلیل فعالیت مطبوعاتی ممنوع الخروج ماندم و در طول پانزده سال هیچ جواب روشنی برای بیان دلیل ممنوع الخروج بودنم به من ندادند.
از اعضای هسته مطالعاتی دو نفر از طریق مرز ترکیه خود را پس از مدتی به سویس و کانادا و بعد آمریکا رساندند در آن جا سیاست را رها کردند و به کار و کسب مشغول شدند و تا آن جا که خبر دارم یکی از آن ها که نام آمریکایی برای خود انتخاب کرده است مدیر یک شرکت عظیم حمل و نقل است. یکی از رابطبین فعالین قطع ارتباط شده تشکیلات نیز که مدتی پیش بطور اتفاقی رد او را در اینترنت یافتم هم اکنون پس از کنار گذاشتن سیاست ، استاد یکی از دانشگاه های آمریکا ست و...
اگر چه قبل و بعد از زندان شصت و هفت چند بار دیگر بازداشت و بازجویی را تجربه کردم اما تصور می کنم تجربه ای که برای مقاومت درآن شرایط طاقت فرسا کسب کردم در مراحل بعدی کمک بزرگی بود زیرا مقاومت در آن شرایط ( که در این جا فرصت شرح جزئیات آن شرایط و مکانیسم های دفاعی زندانیان نبود ) به آبدیده شدن فولاد سازش ناپذیری یک نسل منجر شد.
نسلی که حماسه مقاومتش در دهشتزا ترین شرایط و در هنگامه ای که روح الله خمینی فتوای قتل عام شان را صادر کرده بود ،به الگویی بی بدیل برای نسل انقلابی دهه بعد بدل شد.
سرانجام آن روز که این سلول ها هم ویران شوند از راه خواهد رسید ، روزی که کودکان شاد و آزادی که در پارکی که به جای این سلول ها بنا شده بازی می کنند، خاطره جنایت و بیداد را به تاریخ می سپارند.
ناکجا آبادی که وطن من نیست
سی مرداد ماه ۱۳۸۳
این
گوشه هایی از خاطرات زندان در سال ۱۳۶۷
امید حبیبی نیا
omidha@gmail.com
این یادداشت بخشی از سر فصل های اصلی بازداشت ، بازجویی ، شکنجه ، محاکمه و قتل عام و آزادی بر اساس تجربیات شخصی نگارنده در بازداشتگاه اطلاعات و زندان کرمان است که برای آگاهی از شرایط شکنجه گاههای مخوف رژیم جمهوری اسلامی در سال قتل عام زندانیان سیاسی نگاشته شده است.
بازداشت
ساعت شش بعد از ظهر روز دهم اردیبهشت۱۳۶۷ ( روز قبل از اول ماه مه روز جهانی کارگر ) در نزدیکی خانه مان در خانه های سازمانی ارتش دستگیر شدم.
تیم تعقیب و عملیات اطلاعات کرمان از چند روز قبل تمام رفت و آمد های مرا زیر نظر گرفته بود و ظاهرا با تصور این که برای اول ماه مه تدارک تبلیغات ( پخش تراکت و شعار نویسی ) داشته ام مرا دستگیر کردند زیرا اولین سوالات بازجویان نیز در همین مورد بود.
دو نفر از افراد تیم اطلاعات با فاصله در برابر در خانه رفت و آمد های مرا کنترل می کردند و همان ها نیز به سایرین خروج مرا از خانه خبر دادند در نتیجه چهار نفر دیگر اعضای تیم در خیابان پشتی انتظار مرا می کشیدند و قبل از این که من از خیابان عبور کنم مرا به نام صدا کردند. فرمانده تیم که دستش را روی کلت خود که روی کمر و زیر پیراهنش بود گذاشته بود به آرامی به سمت من آمد تا مرا به درون اتومیبل پیکان سفید رنگ خود راهنمایی کند. از آن جا که من انتظار دستگیری توسط اطلاعات را نداشتم چندان وحشتزده نشدم وبا خونسردی به طرف آن ها برگشتم ، فرمانده تیم در حالی که دو نفر دیگر به جز راننده مراقب اطراف بودند مرا در میان دو سرنشین دیگر خودرو قرار داد و گفت که سرم را روی زانو هایم بگذارم پارچه ای نیز روی سرم کشیدند و با سرعت به طرف مقر اطلاعات که در نزدیکی خانه مان در میان ستاد سپاه پاسداران قرار داشت حرکت کردند.
تیم عملیات ظاهرا پس از تحویل من به بازداشتگاه به حوالی خانه بازگشته بود و تا چندین روز تمام کسانی را که به خانه مراجعه می کردند مورد شناسایی و گاه پرس و جو قرار می داد تا به خیال خود همدستان من را نیز بازداشت کند.
بازجویی
شیوه بازجویی تا حدودی به شیوه های بازجویی که پیش از آن در مورد ساواک شنیده بودم شباهت داشت. در ابتدا یک بازجوی بسیار خشن که ظاهرا اسم مستعارش حامد بود با شکنجه و تهدید و بد دهنی وارد می شد و سپس یک بازجوی ظاهرا دلسوز که سعی می کرد در آن شرایط احساس بی پناهی اسیر را وادار به تسلیم کند.
زمان مقرر بر اساس قواعد تشکیلاتی برای مقاومت بیست و چهار ساعت برای افشای قرار بود و بازجویان بر همین اساس فشار طاقت فرسایی برای درهم شکستن اسیر و افشای قرار و یا نام همرزمان وارد می آوردند .
در مواردی نیز برای آن که نقشه اسیر را برای خلق یک طرح برای گریز از افشای اطلاعات مورد درخواست در برگه های اولیه بازجویی در هم بشکنند چند بازجو وی را دوره می کردند و با سوالات پی در پی سعی می کردند موارد تناقض در نوشته ها و گفته های وی را همراه با تهدید و شکنجه به رخ وی بکشند.
سیربازجویی در روزهای اول مانند یک مسابقه تکواندو است به این معنا که هر دو حریف در روزهای اولیه یکدیگر را محک می زنند. بازجویان نقاط ضعف اسیر را شناسایی می کنند و زندانی نیز تمام تمرکزش بر روی آن است که در یابد که اطلاعات تا چه حد نسبت به وی آگاهی دارد و چگونه می تواند داستان و طرحی بسازد تا ضمن حفظ امنیت تشکیلات ، همرزمان و حتی دوستان از تله های بازجویان رهایی یابند.
اولین برگه های بازجویی حاوی سوالاتی کلی و گاه ابلهانه بودندیکی از این سوالات دلیل دستگیری ست که البته اگر فرد دلیل آن را نداند بی معنا ست.
اما از سوی دیگر اطلاعات مفصلی را از کودکی تا کنون طلب می کرد ،به ویژه از فعالیت سیاسی بعد از بیست و دو بهمن پنجاه و هفت و فهرستی از کلیه دوستان نزدیک و همچنین زندانیان ،جان باختگان یا فعالان سیاسی در خانواده. این اطلاعات ظاهرا در مراحل بعدی برای تطبیق اطلاعات و نیز بهره برداری برای دستگیریهای آتی مورد استفاده قرار می گرفت.
من در چند روز اول با وجود شکنجه و تهدیدهای طاقت فرسابطور کلی هرگونه فعالیت سیاسی را نفی کردم و تلاش کردم تا دریابم اطلاعات تا چه حد از فعالیت های من آگاه است. به علاوه اعضای هسته مطالعاتی وابسته به خود را نیز که از اتفاق هیچ یک از آنان در شهر نبودند و به موقع از دستگیری من مطلع شده بودند از خطر حفظ کنم.از همین رو بازجویهای اولیه با چشم بسته و اغلب در ساعات شب صورت می گرفت که معمولا زمان بازجویی از افرادی بود که باید سریعا تخلیه اطلاعاتی می شدند.
به همین ترتیب بازجوی خشن در برابر داستان سرایی های من اختیار از کف می داد و دستور شکنجه یا به قول خودشان تعزیر را صادر می کرد و بازجویی که نقش دلسوزانه را ایفا می کرد سعی می کرد مرا وادار کند تا دست از مقاومت بردارم. بازرسی منزل و یافتن دفاتر خاطرات و اسناد و کتب دیگری که گرایش و برخی از فعالیت های من را برملا می کرد به این انکار فعالیت سیاسی خاتمه داد.اگرچه اطلاعات مهمی در این دفاتر خاطرات نبود اما بهرحال زمینه های فکری من را آشکار می کرد به این ترتیب بخش های مهمی از پرونده با اوارق این دفاتر خاطرات پر شد.
در روزهای بعدی بازجویی کتبی و شفاهی برای رسیدن به نتیجه شدت گرفت و بازجویان از شکنجه بیشتر از قبل استفاده کردند.
اما با وجود این که بازجویان هم به دلیل اطلاعاتی که از سوی یکی از بستگان شاغل در وزارت اطلاعات کسب کرده بودند و هم اطلاعاتی که خود جمع آوری کرده بودند و در یک مرحله کپی نامه ای که من به یک حزب سیاسی در خارج از کشور نوشته بودم و نیز برخی از تراکت های دستنویسی را که در سطح شهر پخش کرده بودم به من نشان دادند علیرغم چندین ماه تعقیب و مراقبت ( که از چند ماه قبل مرا ممنوع الخروج کرده بودند ) و نیز استعلام از رکن دوم ژاندرمری که در زمان سربازی نیز چند بار بازداشت و بازجویی شده بودم و نیز وحشگیری آنان چه در دوران بازجویی و چه در زندان ،موفق نشدند هیچ اطلاع خاصی در مورد همرزمان و یا حتی دوستان از من کسب کنند و تنها اطلاعاتی سوخته از سال ها قبل که احتمال می دادم خود از آن با خبرند تحویل گرفتند. این امر نشانگر آن است که برخلاف آن چه برخی می پندارند امکان مقاومت در برابر بازجویان در آن سالها نیز وجود داشت به ویژه آن که بازجویان دریافته بودند شکنجه جسمی بر خلاف برخی از بازداشت شدگان در مورد من تاثیری ندارد و حتی نتیجه معکوس می دهد از همین رو از ترفند های مختلف نظیر گرسنگی دادن ، بی خوابی دادن ، تهدید و یا قرار دادن در شرایطی که صدای شکنجه دیگران را بشنوم نیز استفاده می کردند . به علاوه سلول انفرادی در آن شرایط و الزام سکوت نیز سبب افزایش تنش در زندانی و احساس بی پناهی می شد.
در اولین روزی که زوایای سلول را برای وقت کشی از نظر می گذرانیدم با نوشته ای پشت در مواجه شدم که به حفظ اسرار توصیه میکرد. در روی اغلب سلول ها تاریخ ها و یا علامت هایی برای تاریخ نگاری وجود داشت که گاه سر به چندین سال می زد و در فرصتی که با یکی از زندانیان دیگر برای چند روز هم سلول شدم وی معتقد بود که این تاریخ ها را خود شکنجه گران برای شکستن روحیه زندانی روی دیوار سلول ها حک می کنند.
در هفته سوم بازجویی ها برای تکمیل نهایی پرونده شدت یافت ، به ویژه این که ظاهرا به دلیل انتقال برخی از زندانیان از زندان کرمان به بازداشتگاه اطلاعات ( که گفته می شد برای تدارک آزادی آن هاست ) دچار کمبود جا شده بودند و علاوه بر یک سلول که ظاهرا دختران مجاهدین در آن جای داده شده بودند و زیر بازجویی بودند و گاه صدای فریاد آنان را زیر شکنجه می شنیدیم ، بقیه سلول ها که حدود دوازده سلول بود بین چندین نفر تقسیم شده بود به گونه ای که در برخی سلول ها که دو متر در دو متر بود چهار نفر را جای داده بودند. من را نیز به ناچار به سلولی بردند که زنده یاد دکتر حمید افشار عضو سازمان نظامی در آن آخرین روزهای زندان خود را سپری می کرد و برای طی مراحل آزادی به مقر اطلاعات انتقال یافته بود . به علاوه یک جوان نیز که دچار اختلال روانی بود و به دلیل قصد تهیه نارنجک در کردستان ( ظاهرا برای خودکشی ) بازداشت شده بود نیز در این سلول بود، در زمانی که بار دیگر به دلیل شروع قتل عام ها ناچار مرا با دو نفر دیگر برای مدت چند روز هم سلول کردند دقت کردند تا با افرادی هم سلول کنند که هیچ زمینه فکری و اشتراک عقیده ای میان ما وجود نداشته باشد به این ترتیب مرا با دو هوادار ساده مجاهدین در یک سلول جای دادند.
در روزهای پایانی همچنین پرسشنامه های قطوری شامل سوالاتی برای تفتیش عقاید و نیز دستیابی به زمینه هایی برای درک جنبه های روانشناختی گرایش به مبارزه به من دادند که عنوان مرکز تحقیقاتی زمینه های فکری ضد انقلاب را داشت و احتمالا وابسته به یک گروه از توابین در زندان اوین بود.
فشار بازجویان در زوهای پایانی و تصمیم برای عدم افشای اطلاعات مفید برای آنان سبب شد تا به یکی دو مورد فعالیت فردی نیز به اصطلاح اعتراف کنم که اصولا واقعیت نداشت و این امر هم خیال بازجویان را راحت می کرد و از فشار آنان می کاست و هم آنان را به قیمت سنگین تر شدن پرونده به بیراهه می کشاند. این امر تقریبا در مراحل اولیه بازجویی در بسیاری از بازداشت شدگان عمومیت داشت و آنان برای رهایی از شرایط تنش و استرس طاقت فرسای بازجویی که در روزهای اول خواب و اشتها را مختل می کند گاه به اعمالی اعتراف می کردند که واقعیت نداشت و با وجود این که بازجویان به این موضوع آگاهی داشتند اما برای آن که کار خود را موثر جلوه دهند ، با شادمانی پرونده آنان را از این اعترافات دروغین پر می کردند.
شکنجه
در بازداشتگاه اطلاعات کرمان شکنجه تحت نام تعزیر امری رایج و بدیهی بود ، توجیه آن نیز تنبیه در برابر دروغ بود و گاه به زندانی حکم قاضی برای تعزیر را نیز نشان می دادند، به این ترتیب این شکنجه قانونی از پیش طرح ریزی شده بود.بازجویان تعدادی حکم با امضا و عنوان کلی تعزیر داشتند که فقط نام متهم در آن خالی بود و در موارد لزوم برای تهدید زندانی نام وی را تایپ و به وی نشان می دادند. هنگامی که من به شکنجه اعتراض کردم حکمی با نام من با امضای قاضی شعبه مربوطه نشانم دادند که در آن به بازجویان اختیار داده شده با رعایت موارد شرعی به تعزیر من بپرازند!
اولین شکنجه ای که تجربه کردم آویزان کردن از دست از سقف به مدت چند ساعت بود، سپس بی خوابی دادن و ایستاده نگه داشتن در گوشه اتاق به مدت طولانی و گرسنه نگه داشتن را نیز تجربه کردم.
پس از آن دستور شکنجه به شیوه های معمول تر صادر شد. شلاق زدن با کابل بر کف پاها ، سوزاندن انگشتان پا با آتش ،در آفتاب نگه داشتن و در نهایت اعدام نمایشی در زندان در آغاز قتل عام.
به جز زندان که شکنجه گاه بدون دلیل و غیر سیستماتیک و بیشتر به دلیل اختلال روانی پاسداران زندانبان که به قول خودشان موجی شده و از جنگ برگشته بودند صورت می گرفت و یا بنا بر حکم قاضی برای تعزیر در برابر نماز نخواندن جاری می شد
درمقر اطلاعات به نظر می رسید که شکنجه ها مطابق ضابطه خاصی صورت می گرفت ، به عنوان نمونه هرگاه قرار بود با کابل بر کف پاهای من زده شود از قبل به من گوشزد می کردند که به دلیل عدم همکاری ، دروغ گویی و یا سر موضع بودن محکوم به تعزیر شده ام ولی در زندان اصولا جز در زمان خاصی که جیره شلاق در برابر نماز نخواندن را دریافت کردم شکنجه نظم و ترتیب خاصی نداشت.
شنیدن صدای شکنجه دیگران به ویژه دختران از دیگر شکنجه های رایج بود به ویژه وفتی که زندانی در نوبت شکنجه قرار داشت فریاد ها و ناله های دیگران روحیه وی را به شدت تخریب می کرد ، بازجویان معمولا از این روش برای افرادی که هم پرونده بودند استفاده می کردند.
در شهریور ماه در اوج قتل عام ، مرا با چشمان بسته در دفتر بند سیاسی که خود به آن بند گروهکی می گفتند بردند و از من پرسیدند که چرا نماز نمی خوانم. بسادگی پاسخ دادم که بلد نیستم ، گفتند که هر طور بلدی نماز بخوان بعدا برایت کتابچه می آوریم دو روز بعد کتاب نمازی که ظاهرا نوشته قرائتی بود را برایم آوردند و چون خبری از نماز خواندن نشد ، بار دیگر مرا احضار کردند و گفتند برای هر وعده نماز که قضا بشود به تعداد هر رکعت ده روز اول یک ضربه ، ده روز دوم دو ضربه و ده روز سوم سه ضربه شلاق تعزیری دریافت می کنم و اگر بازهم نماز نخوانم به عنوان کافر ،باقی و سر موضعی پرونده ام مجددا به دادگاه ارسال خواهد شد. به این ترتیب تا چند هفته جیره شلاق بر زندانیان چپ جاری می شد که ظاهرا پس از مدتی دستور قطع آن صادر شد.
محاکمه نمایشی
پس از انتقال به دادسرای انقلاب اسلامی و تفهمیم بیست و یک مورد اتهام و انتقال به سلول های انفرادی بند سیاسی زندان کرمان ، در حوالی تیرماه یک روز صبح بدون خبر قبلی مرا برای دادگاه فراخواندند. وقتی که از بند خارج شدم متوجه غیر عادی بودن اوضاع شدم و با تعجب یک نفربر سپاه با تیربار که روبروی بند سیاسی قرار گرفته بود را دیدم، بلندگوی زندان نیز مرتب سرودهای اسلامی پخش می کرد. از قرائن معلوم بود که مجاهدین خلق به مرزها حمله کرده اند ولی در تبلیغاتی که از رادیو پخش می شد چنین وانمود می شد که ارتش عراق بعد از پذیرش قطعنامه به مرزها حمله کرده است.
بهرحال در چنین اوضاعی مرا برای محاکمه به دفتر زندان بردند.قاضی شرع در میانه محاکمه قاچاقچیان و معتادان مواد مخدر نوبتی هم به من داده بود. از پیش معلوم بود که دادگاهی در کار نیست و حکم از قبل صادر شده است.بار دیگر حرفهای دکتر افشار در زمانی که چند روزی همسلول بودیم را به خاطر آوردم که تاکید می کرد حکم دادگاه توسط اطلاعات صادر می شود و پیش بینی می کرد که حکم زندان تعلیقی به من بدهند. با این حال وقتی با آخوندی روبرو شدم که در حال خربزه خوردن و وارسی رادیویی که ظاهرا برایش هدیه آورده بودند ، بود. انتظار داشتم این محاکمه که حتی بر اساس موازین قانونی جمهوری اسلامی کاملا غیر قانونی بود حداقل حفظ ظاهر دادگاه را بکند. اما در عوض منشی دادگاه موارد بیست و یک گانه اتهامی را که جر یکی ( یعنی هواداری ازیک سازمان رادیکال) یکی از دیگری ابلهانه تر بود را به سرعت قرائت کرد و از من خواست که زیر برگه دادگاه را امضا کنم. پرسیدم این امضا برای چیست؟ منشی دادگاه گفت به این معناست که دادگاه ت خاتمه یافته است و تو حکم صادره را می پذیری و بلافاصله هم اضافه کرد که حکم ظرف یک هفته ابلاغ می شود! در آن جا برای نخستین بار کمی خونسردی م را از دست دادم و فریاد اعتراض بر آوردم که این چه دادگاهی ست. قاضی شرع که تا کنون به خوش و بش با اطرافیان و خربزه خوردن مشغول بودبا دیدن اعتراض من عصبانی شد و گفت اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی به جرم برهم زدن نظم دادگاه دستور می دهم شلاق ت بزنند. من نیز پاسخ دادم :بله قبلا هم حکم های شما را برای شلاق دیده ام !معنی دادگاه را هم فهمیدیم، در این جا بود که آخوند عصبانی شد و در حالی که توحیدی رئیس بند به کمک یک پاسبان دو بازوی مرا محکم گرفته بودند که مبادا به طرف آن ها حمله ور شوم فریاد زد شما را یا باید کشت و یا باید در زندان نگه داشت! بعد هم زیر برگه ای را امضا کرد و به رئیس بند و منشی داد گفت اگر همین الان امضا نکرد ببرید شلاقش بزنید تا زمانی که امضا کند. در این جا بود که افسر نگهبان که لابد پدر من را که دادستان نظامی کرمان بود می شناخت مرا کناری کشید و گفت چه امضا بکنی چه نکنی فرقی ندارد فقط بیخود شلاق می خوری ، حالا زیر برگه دادگاه را امضا کن بعد اگر به حکم اعتراض داشتی از دادیار زندان تقاضا کن پرونده ات را مجددا به گردش بیندازند مگر نمی دانی الان چه اوضاع و احوالی ست؟
به ناچار برگه دادگاه را امضا کردم و در حالی که پاسدار توحیدی در تمام طول راه مرا تهدید و شماتت می کرد که چرا دادگاه(!) را بر هم زده ام به سلولم برگردانده شدم و به عنوان تنبیه از ناهار هم محروم شدم.
به علاوه هوا خوری من که هر چند روز یک بار نیم ساعت بود قطع شد و تمام روز و شب را در سلول یکی مانده به آخر ( که پیش از این محل اسکان موقت زندانیان محکوم به اعدام بود ) به همراه چند زندانی دیگر که یا به دلیل تنبیه یا برای بازجویی و یا مانند من در زیر حکم بودند در کریدور سلول ها ی انفرادی بودیم در حالی که صدای نوحه و قرآن که دائما از ضبط نگهبانی به عنوان نوعی شکنجه روانی برای ما پخش می شد تا زمانی که فتوای قتل عام رسید، بی وقفه اعصاب ما را در هم می ریخت.
قتل عام
چند روز بعد از دادگاه نمایشی ،یک شب ما را در حیاط بند انفرادی با فاصله از همدیگر نشاندند و تلویزیون را در وسط حیاط گذاشتند که گزارشی از جریان حمله مجاهدین خلق و قلع و قمع آنان نمایش می داد.بعد بدون هیچ گونه حرفی بار دیگر ما را به سلول ها بازگرداند. از همان شب بود که همه چیز برای ما تغییر کرد.
فردا صبح زود ناگهان به سلول ها حمله ور شدند و هرچه دم دستشان بود بیرون ریختند. بعد یکی یکی زندانیان را به هواخوری فرستادند و سلول ها را به دقت بازرسی کردند . بعد از این که به سلول ها بازگشتیم تقریبا جز یک پتو چیزی در سلول نبود و آن هابی که کتاب و مداد داشتند نیز از آن محروم شده بودند.من که تنها یک مداد داشتم که برای خودم طرح می کشیدم این تنها سرگرمی ام را هم از دست دادم.عصر آن روز برای ما لباس زندان مخصوصی آوردند و گفتند که باید همیشه آن را به تن داشته باشیم . روی این لباس یک شماره نیز بود که توحیدی گفت باید به عنوان شماره خودمان همیشه حفظ باشیم شماره من هم ۰۲۰۶بود.فردای آن روز هم ما را به سلول های قرنطینه در زندان عادی منتقل کردند، در حالی که تیر بار و پاسداران مسلح هنوز در برابر بند سیاسی خودنمایی میکرد ما را که پنج نفر بودیم به دو سلول قرنطینه منتقل کردند، مزیت این سلول ها آن بود که دیواری بین آن ها نبود و میله بین هر سلول بود ، ما را با یک سلول فاصله به دو گروه تقسیم کردند ، دو نفر را در یک سلول و سه نفر دیگر را در سلول دیگری قرار دادند. این سلول ها بر خلاف سلول های بند سیاسی آفتاب گیر بود به علاوه برخلاف بند سیاسی که در گوشه ای پرت افتاده از زندان قرار داشت این سلول ها وسط زندان بود و بعد از مدت ها می توانستیم علاوه بر هم صحبتی با یکدیگر صدای دیگران را نیز از پشت پنجره ها بشنویم.
شش سلول انفرادی بند سیاسی به زندانیان بند اختصاص یافت ، علاوه بر آن تعداد دیگری به بازداشتگاه اطلاعات اعزام شدند. بازجویی و در واقع تعیین تکلیف زندانیان در سه محل یعنی بند ، سلول ها و بازداشتگاه آغاز شده بود. بعد ها شنیدیم که حتی کسانی که آزاد شده بودند یا در شرف آزادی بودند نیز مجددا احضار ، به زندان بازگردانده شده بودند و یا حتی اعدام شده بودند.
بهر حال ما چند روزی در آن سلول ها در حالی که تحلیل مشخصی از وقایعی که در محیط خارج و زندان رخ می داد نداشتیم به سر بردیم تا آن که سر انجام نوبت ما رسید. از ما پنج نفر من زیر حکم بودم ، یک هوادار مجاهدین به نام پرویز م که در حین عبور از مرز به همراه مجاهدین دستگیر شده بود حکم دو سال زندان داشت و به احتمال زیاد قرار بود تمام این دو سال در انفرادی باقی بماند. یک هوادار مجاهدین دیگر نیز که مدت زیادی از محکومیتش باقی نمانده بود برای تنبیه در انفرادی بود ، دو نفر دیگر نیز به دلیل اطلاعات جدیدی که در رابطه با آن ها مطرح شده بود زیر بازجویی بودند.یکی از آن ها از سال شصت وقتی شانزده سال داشت در زندان بود.
بعد از چند روز یک روز پاسداری که نسبت به بقیه زندانبان ها رفتاری عادی تر داشت و بعدها شنیدیم که به دلیل طرفداری از منتظری از سپاه اخراج شده است،به سراغ ما آمد و زیان به نصیحت گشود که اوضاع خیلی حساس است و به ما فهماند که سر موضعی ها از این وضعیت جان سالم به در نخواهند برد و تاکید کرد که حتما نماز بخوانیم. دو هوادار مجاهد هم سلولی من این توصیه را رعایت کردند و از آن روز شروع به نماز خواندن کردند و به اصرار از من نیز خواستند که نماز بخوانم زیرا معتقد بودند که اگر من نماز نخوانم همه سلول را را تنبیه می کنند ، به اصرار آن ها هر گاه که در هنگام ظهر آن ها زندانبان را فرا می خواندند تا وضو بگیرند من نیز آن ها را همراهی می کردم تا آن ها نیز فکر کنندکه من هم نماز می خوانم.این در حالی بود که اصولا یکی از سه سوال مربوط به تعیین تکلیف زندانی برای قرار گرفتن در لیست اعدام همین نماز خواندن بود.
روز بعد رئیس بند به همراه یک نفر دیگر با لباسی تیره که ظاهرا مامور اعدام بود از راه رسید، همه ما را یک جا جمع کرد و گفت خودتان می دانید که منافقین حمله کرده اند ، یک عده از زندانیان یک نامه ای تهیه کرده اند که این حمله را محکوم کرده اند شما هم می خواهید این نامه را امضا کنید؟ طبعا کسی اظهار تمایل نکرد که نامه کذایی را امضا کند . توحیدی سپس اضافه کرد رزمندگان اسلام در نبرد با منافقین و رژیم بعثی نیاز به خون دارند ، آیا شما حاضرید از شما خون گرفته شود تا به این وسیله کمکی در جنگ کرده باشید؟این بار هم کسی اظهار تمایل نکرد. توحیدی که ظاهرا انتظار این واکنش را داشت ، سرش را به علامت تاسف تکان داد و به همراه آن مرد سیاهپوش خارج شدند. بعد ها فهمیدیم که به این ترتیب هر پنج نفر ما در لیست سر موضعی ها قرار گرفته ایم. چند ساعت بعد که ظاهرا بار دیگر مرد سیاهپوش از بند سیاسی بازگشت، سوال و جواب ها به صورت انفرادی آغاز شد.وی ابتدا می پرسید که وابسته به چه سازمانی هستی؟ آیا حاضری سازمانت را محکوم کنی و در مصاحبه تلویزیونی آن را اعلام کنی؟ آیا نماز می خوانی؟ آیا توبه کرده ای؟ هر گونه پاسخ منفی به معنای سرموضع بودن و یا کافر بودن تلقی می شد. روز بعد پرویز م را از سلول ما بردند و بعد از چند ساعت در حالی که وحشتزده بود بازگرداند وی با ناباوری می گفت که حکم زندان وی را به پنج سال افزایش داده اند و می گفت سربازان به وی گفته اند که اعدام ها شروع شده است همچنین در باره اعتقادات من و این که نماز می خوانم یا نه از وی سوال کرده بودند.
در واقع یکی از پاسداران موجی زندان هم همان روز برایمان با خوشحالی خبر آورد که رفقایمان را اعدام کرده اند و از این به بعد هر شب اعدام دارند ، البته قبل از این که وی به خاطر کینه و بغض بیمارگونه ای که داشت بتواند خبرهای دیگری به ما بدهد پاسدار طرفدار منتظری که سر رسیده بود به تندی وی را ساکت کرد وبار دیگر ما را نصیحت کرد که حتما انزجار نامه امضا کنیم و نماز بخوانیم.
پرویز و مجاهد همسلولی من این بار بدون تظاهر شروع به نماز خواندن کردند و تقریبا شرایط به گونه ای بود که ما هر شب با دلهره منتظر زمان اعدام خود بودیم.
یک روز صبح زود بار دیگر ما را به سلول های قبلی برگرداندند ، وقتی از پشت بند رد می شدیم هنوز تیر بار و سه چوبه دار تازه هم در آن جا بود.
سلول ها پر شده بودند و در هر سلول که دو متر در دو متر بود دو، سه یا چهار نفر را حبس کرده بودند فقط مرا در انتهای کریدور در سلول شش به تنهایی جا دادند. روز بعد توحیدی سر رسید و گفت از الان به ازای هر رکعت نماز ت که قضا شود یک ضربه شلاق می خوری.این شلاق ها که گاه حسابش از دست زندانبان ها در می رفت تا یک ماه یعنی پایان قتل عام ادامه داشت و زندانیان چپ همگی مشمول این شلاق ها می شدند.
هواخوری ما تا پایان شهریور ماه قطع بود و از قرائن هم پیدا بود که در بند کسی باقی نمانده است. از بندی که گفته می شد دویست نفر در آن زندانی بودند تا پایان شهریور ماه صد و خرده ای به بازداشتگاه اطلاعات و بقیه به بازداشتگاه سپاه و یا اطلاعات اعزام شده بودند و بقیه نیز یا در اطلاعات تیرباران شدند یا در زندان اعدام شدند.
اعدام نمایشی
اواخر شهریور ماه ، حوالی نیمه شب پاسداران به سرعت به طرف سلول من آمدند در آن را گشودند و قبل از این که فرصت عکس العملی بیابم چشم بند به چشمانم زدند و دست بند به دستهایم.مرا از کریدور بیرون بردند و با خشونت گفتند استغفارکن ، من که از حرفهایشان چیزی نمی فهمیدیم گیج شده بودم . بعد مرا کشان کشان به سمت محل اعدام بردند و بار دیگر دستم را از پشت به یک چوبه دست بند زدند و گفتند که صبر کن تا نوبتت بشود. دیگر همه چیز روشن بود. اما به هیچ وجه نمی خواستم باور کنم که به همین سادگی قرار است مرا اعدام کنند.
مدتی گذشت و هیچ خبری نشد. سعی می کردم تمام حواسم را متمرکز صدا های اطرافم کنم تا ببینم چه وقت به سراغ من می آیند. حتی به خودم هم می گفتم که تیرباران بهتر از اعدام است، هر چند تیر خلاص... این افکار ساعت ها ادامه یافت ولی هیچ خبری نبود جز صدای باد سردی که در آستانه پائیز ناله می کرد صدایی نبود.شنیده بودم که گذشته از تخریب روحیه زندانی ، برای اعتراف گیری هم از این روش استفاده می کنند و بار ها اتفاق افتاده زندانی که تظاهر به بریدن کرده در هنگام اعدام نمایشی فریاد زنده باد سوسیالیسم بر آورده و آن گاه باز به زیر شکنجه رفته است.
بهر حال آن شب دهشتزا به سر رسید، تازه سپیده سر زده بود که یکی از پاسداران موجی به سراغم آمد و هشدار داد که به کسی چیزی نگویم و ساکت باشم بعد در حالی که دستانم از فرط کشیدگی خشک شده بود مرا کشان کشان به سلول برگرداند. زندانیان سلول کناری من که نگرانم شده بودند با خوشحالی با وجود این که حرف زدن در سلول ها ممنوع بود از من خواستند تا تائید کنم که برگشته ام. فردای آن روز ظاهرا آن ها این موضوع را در حین سرکشی پاسدار طرفدار منتظری با وی در میان گذاشتند و وی سراسیمه به سراغ من آمد وقتی شرح ماجرا را از زبان خودم شنید تاکید کرد که به هیچ وجه این موضوع را به کسی نگویم و خودش مرتکبین این اقدام خودسرانه را تنبیه می کند ، ظاهرا وی این موضوع را به اطلاعات گزارش داده بود و از زندانبانان بازخواست کرده بودند زیرا تا چند هفته کمتر آزارشان به من رسید به علاوه جیره شلاق م نیز قطع شد و بازجویم نیز به دیدنم آمد و تاکید کرد که چون رفتارم در زندان بد بوده است زندانبانان خود سرانه خواسته اند مرا تنبیه و به قول خودشان متوجه روز قیامت کنند تا توبه کنم! اما در صورتی که از این موضوع سخنی به میان نیاورم به زودی آزاد خواهم شد.
چند روز بعد که ظاهرا اوضاع عادی تر شد و اعدام ها خاتمه یافت ، حکم زندان تعلیقی مرا شفاها به من خبر دادند و گفتند که به زودی آزاد می شوم اما این آزادی چندین ماه به تعویق افتاد.
آزادی
اواخر پائیز برای آزادی مقرر شده بود که سندی گرو گذاشته شود، خانواده پدری من از این کار سر باز زدند.پس از یک ماه که آزاد کردن بقایای زندانیان شروع شد، از خیر سند هم گذشتند و به تعهد بسنده کردند. اما این بار شرط آن بود که قبل از آزادی انزجار نامه امضا کنم ، ظاهرا ضبط مصاحبه ویدئویی لغو شده بود. طبعا من با این توجیه که بیگناه بوده ام و در زمان دستگیری فعالیت تشکیلاتی نداشته ام از این کار نیز سر باز زدم.
در سلول های انفرادی چند نفر از اعضای رده بالای حزب توده و اکثریت به ترتیب آزاد شدند ، بعد نوبت به مجاهدین رسید و برخی از آن ها که دوران محکومیتشان به پایان رسیده بود یا مدت کوتاهی به پایان آن باقی بود آزاد شدند. تنها چند نفری در سلول ها باقی مانده بودند. یکی از آن ها نماینده زندانیان و از کادر های سازمان چفخا اقلیت و مهندس پرواز بود که در زمان آزادی من همچنان از نوشتن انزجار نامه و یا حتی به مرخصی رفتن نیز امتناع می کرد.
سرانجام در روز هایی که حتی محکومین نیز به تدریج آزاد می شدند و از آزادی من خبری نبود، یک روز صبح بدون مقدمه از من خواستند تا وسایلم را جمع کنم که جز لباس زندان و یک پتو چیزی نداشتم. وقتی از کریدور خارج می شدیم من به تصور این که مرا به بازداشتگاه اطلاعات برمی گردانند تا در آن جا برای امضای انزجار نامه و تعهد شرایط آزادی از جمله معرفی هر چند وقت یک بار به اطلاعات مرا تحت فشار بگذارند با صدای بلند گفتم: خداحافظ! و از یکی از سلول ها صدای سوت انترناسیونال بدرقه راهم شد.
به جای نگهبانی مرا به دفتر بند بردند و از من خواستند تا شماره ام را تحویل بدهم و گفتند که آزاد شده ام. توحیدی خودش شخصا وظیفه بدرقه من تا در خروجی زندان را بر عهده گرفت و با تعجب از این که چرا از آزادی م خوشحال نیستم مرا تحویل پدرم داد.
پدرم به من خبر داد که حداقل سی نفر در کرمان اعدام شده اند ، چند سال پیش با خبر شدم که دکتر افشار هم مدتی بعد از آزادی توسط باند های ترور رژیم ترور شده است.
در حالی که اغلب آزاد شدگان چند سال بعد از آزادی پاسپورت می گرفتند و به خارج از کشور می رفتند من تا زمان خروج از کشور به دلیل فعالیت مطبوعاتی ممنوع الخروج ماندم و در طول پانزده سال هیچ جواب روشنی برای بیان دلیل ممنوع الخروج بودنم به من ندادند.
از اعضای هسته مطالعاتی دو نفر از طریق مرز ترکیه خود را پس از مدتی به سویس و کانادا و بعد آمریکا رساندند در آن جا سیاست را رها کردند و به کار و کسب مشغول شدند و تا آن جا که خبر دارم یکی از آن ها که نام آمریکایی برای خود انتخاب کرده است مدیر یک شرکت عظیم حمل و نقل است. یکی از رابطبین فعالین قطع ارتباط شده تشکیلات نیز که مدتی پیش بطور اتفاقی رد او را در اینترنت یافتم هم اکنون پس از کنار گذاشتن سیاست ، استاد یکی از دانشگاه های آمریکا ست و...
اگر چه قبل و بعد از زندان شصت و هفت چند بار دیگر بازداشت و بازجویی را تجربه کردم اما تصور می کنم تجربه ای که برای مقاومت درآن شرایط طاقت فرسا کسب کردم در مراحل بعدی کمک بزرگی بود زیرا مقاومت در آن شرایط ( که در این جا فرصت شرح جزئیات آن شرایط و مکانیسم های دفاعی زندانیان نبود ) به آبدیده شدن فولاد سازش ناپذیری یک نسل منجر شد.
نسلی که حماسه مقاومتش در دهشتزا ترین شرایط و در هنگامه ای که روح الله خمینی فتوای قتل عام شان را صادر کرده بود ،به الگویی بی بدیل برای نسل انقلابی دهه بعد بدل شد.
سرانجام آن روز که این سلول ها هم ویران شوند از راه خواهد رسید ، روزی که کودکان شاد و آزادی که در پارکی که به جای این سلول ها بنا شده بازی می کنند، خاطره جنایت و بیداد را به تاریخ می سپارند.
ناکجا آبادی که وطن من نیست
سی مرداد ماه ۱۳۸۳
این
0 Comments:
Post a Comment
<< Home