نقض پيوسته حقوق بشر در سازمان موسوم به مجاهدين بخش 9
نقض پيوسته حقوق بشر در سازمان موسوم به مجاهدين خلق -بخش نهم
Saeed Soltanpour
17 Nov. 06
سعيد سلطانپور
سانسور خبري
در سال 65 د رتركيه بودم كه محمود (شهباتعلي حسيني ) گفت مي خواهي براي زيارت به عراق بروي ؟ پذيرفتم . به فاصله 2 روز پاسپورت ديگر ي كه سازمان برايم درست كرد م به عراق رفتم در مدتي كه د ربغدا د بودم تقاضاضا ي ديدار با سيامك گيلاني را كردم . مسولين سازمان گفتند وي در ماموريت است . قبل از برگشتن به ايران نامه اي به وي نوشتم كه د ران از جنگ مبارزه د ر راه خدا از وي قدرداني كرده بودم . سالها بعد كه سيامك را د ركانادا ملاقا ت كردم به من گفت كه اين دست نوشته را هيچگاه سازمان به وي نداد ه بود .
با توجه به سهولت تردد اعضاي سازمان د رتركيه ،و با توجه به اشتياق مادر سيامك ،بعد از بازگشت به تهران ، به وي توصيه كردم كه به تركيه برود و تقاضاي ديدار با با سيامك رااز طريق سرپل سازمان د رتركيه بكند. مادر سيامك باتفاق خواهرش به مدت يك ماه در تركيه در هتل ماند ه بود ند ولي حتي موفق به صحبت با سيامك نشده بود چه برسدبه ديدار با وي . مادر سيامك از محل حقوق بازنشستگي همسرش زندگي ميكرد و قرض كردن براي ديدار فرزند ، ارزش ان را براي وي داشتو مسولين سازمان به وي گفته بودند كه و ي د رماموريت است . در حالي كه بعد ها كه سيامك بعد از فروغ جاودان باتفاق همسرش ( آذ رو برادرش كيوان ) به پا كستان فرستاده شد ه بودند گفته بود كه به وي امدن مادرش را در تركيه اطلاع نداده بودند . (نامه ي سيامك را 2 سال قبل منتشر كرده ام ) . با توجه به امكانات سازمان در ان سالها و همكاري سازمان امنيت تركيه با سازمان ،اعزام سيامك كار بسيار پيش پا افتاده اي بود.
با مطالعه نمونه هاي رفتاري سازمان ميتوان نتيجه گرفت كه سازمان از گفتگوي خانواده ها با اعضا واهمه داشت . زيرا ديدارها و گفتگوها انتقال ديدگاههاي جامعه در مورد حاكميت و جنگ مسلحانه و سازمان را داشت كه در تضاد كامل با سلطه خبري سازمان در مورد انتقال خبر به اعضا بود . انها مي خواستند همه نيروها را در خلا قرا دهند سازمان تلاش مي كردتا افراد
متعلق به رهبر ي باشند كه نوعي استثمار فكري است.
نمونه ديگر ، مسعود كرمي اهل گچساران بود كه به عراق آمده بود (سال 68 ) برادرش از آلمان چند بار تماس با سرپل گرفته بوده بود بوي گفته بودند كه وي در آموزشي است امكان تماس ندارد. كه چنين خبري درست نبود. زيرا در ان زمان بخصوص اصلا آموزشي در كار نبود.
تجربه شخصي
در اين گزارش تا كنون سعي كرده ام كه مسائلي را كه بر خودم
گذشته بود را ذكرنكنم و به ديده ها و شنيده هاي ديگران اكتفا كنم و لي در اينجا تجربه شخصي من ، گه مسير زندگي مرا عوض كرد را نقل مي كنم.
زنان كه وضع حمل كرده اند از نظر روحي نياز به مراقت و محبت بيشتر ي دارند زمان بحراني براي انان هست. ترك فرزندو همسر كار ساده اي نيست و لي در ان زمان اين موضوع عمق وابستگي به يك جريان و اعتقاد به مبارزه را نشان مي داد
من همسر م را باتفاق فرزندم كه يك ماه شده بود براي ماموريت سازماني به عراق ترك كرده بودم. بليط هواپيما نبود مجبور بودم كه زميني به تركيه بروم. فكر ايست هاي بازرسي در سرراه مخصوصا سه راه خوي بدجوري كلافه ام ميكرد. اتوبوس خطرش بيشتر بود تا تبريز را با اتوبوس رفتم و از انجا با سواري راهي مرز شدم.
البته بعد از مرگ خميني فاطمه رمضانپور مسول سازمان امنيت سازمان به من گفت تو بايد ايران برگردي و ما تا چند ماه ديگر خودمان به ايران ميائيم و بهم مي پيونديم . چنان جدي ميگفت كه ته دلم قرص بود كه سازمان مي ايد . بعد از بازگشت د رزمان مرگ خميني ديگر جانب احتياط را هم كنار گذاشته بودم و از مخالفت خودم در پادگان چندان ابائي نداشتم. بعد از دو هفته پيامهاي راديوئي براي من در هسته هاي مقاومت هر شب تكرار ميشد كه با رمزمي خواست كه به تركيه بيايم .
حميد و فاطمه رمضانپور سعي كردند من را برا ي ماندن د رعراق راضي كنم ولي من از موضع خود كه من د رعراق كار ي ندارم همانطور كه در ابتدا هم گفتم من درايران فعاليت ميكنم. گفت تو را به يك كشور ي مي فرستيم در انحا با انجمن فعاليت كن . قبول نمي كردم . آن چند شب غوغائي درونم بود. ياد اوين و شكنجه ها و خاطرات ان زمان ،دوستاني كه اعدام شدند و امكان لو دادن زير شكنجه مورا بر تنم راست مي كرد از سوي ديگر وجدان اخلاقي در مورد ازار ديگران بخاطر من و و دوري از ايران و خانواده و دوستان خواب راحت را از من سلب كرده بود .
شبها را با وضو و قران خواندن مي گذراندم و از خدا مي خواستم كه خوش منرا راهنمائي كند. شبي كه بليط هواپيما را برايم اوردند كه به تركيه برگردم. گفتم مي مانم. حميد كه خوشحال شده بود گفت قول ميدهيم همسرت را پيش تو بياوريم.
قبل از اينكه رسما به ارتش موسوم به آزادي بخش بپيوندم
د رمدت اقامتم كه گاها به چند هفته هم نمي رسيد ، ا زمقر سازمان در بغداد مستقيم با تهران تماس ميگرفتم . بار آخر هم به خانواده ام گفته بودم براي ماموريت به اهواز و منطقه جنگي مي روم ولي بعد از اينكه مسول بخش اطلاعات سازمان ، فاطمه رمضان پور ( سرور) به من گفت بنظر مي ايد تو لو رفته اي در عراق بمان ، من اصرار داشتم كه من به ايران برميگردم حتي اگراعدام بشوم زيرا غيبت من و مرخصي من طولاني ترميشد . و اين براي سربازان د رپادگان كه مسول حضور و غياب بودند مشكل جدي ايجاد ميكرد . من به عنوان يك مجاهد حاضرنبودم كه كسي بخاطر من مورد اذيت و ازار قرار گيرد . هر چند حميد مسول بخش ارتش ميگفت بگذار انها هم بها بدهند . گفتم ما توده ا ي نيستيم ، انها اگركمكي كرده اند بخاطر روابط و دوستي بوده است نه بدليل اينكه انان مي خواستند به يك مجاهد كمك كنند.د رضمن ا زنظر اخلاقي رها كردن زن و فرزند و رها كردن انان در ايران هم غير اخلاقي است و هم برا ي سازمان دافعه دارد .
علني شدن بعد از سا لها مخفي كاري
تا بحال هر كه را ديده بودم اعضائي بودند كه اسم مستعار داشتند و اقامت در خانه هاي امن سازمان در بغدا د و تركيه و ديدن ويدئوهاي طولاني مسعود رجوي وبرنامه هاي ضبط شده تلويزيون سازمان كه نشان از شور و نشاط و محبت و شادي بود.
اصولا د رشرايط مخفي سعي بر اين است كه تا حد ممكن سوال كمتر پرسيده شود واطلاعات كمتر داشته شود زيرا اطلاعات كمتر، تحمل شكنجه را راحت تر ميكرد .. بنابر اين از سر ايرادات و اشكالات بسرعت مي گذشتم. باور كامل به سازمان و مسعود رجوي به عنوان تنها اميد از من يك پياده نظام سا خته بود كه فكر ميكردم بر عيله جنگ طلبي خميني مبارزه مي كنيم د رحالي كه خودم پياد ه نظام ماشين جنگي رجوي بود م كه ممكن است د رراه انداختن ان نقش اصلي را نداشتيم ولي در متوقف كردن ان نه تنها تلاش نكرديم بلكه در سرعت بخشيدن به ان هم مي كوشيديم .
اتفاقا علني شدن من راهي بود كه خدا برا ي من گشود تا از نزديك فرق بين تلويزيون و زندگي واقعي را بفهم.
هيچگاه صحنه اي را كه به محض اينكه اتوبوس مر ا جلوي لشگر 37 پياده كرد و داخل محوطه لشگر 37 كه اندازه حياط دبستاني بود كه د ر كودكي به ان مي رفتم را فراموش نمي كنم . اخر هاي شهريور بود ساختما ن قديمي به سبك خوزستان . غروب 5 شنبه بود و بچه هاي لشگر تعطيل بودند ، عده اي روي نيمكت با لباس فرم در كنار حوض نشسته بودند . غم و نا اميدي را مي شد در فضا حس كرد.
اتفاقا اشتباه بزرگي كه كردم اين حس را در گزارش روزانه نوشتم و از ان به عنوان نمونه جامعه اماري با ايران مقايسه كرده بود م كه زنگ خطر را برا ي مسوان به صدا در اورده بودم.
بعد از چند روز براي مريم(رجوي ) نامه انتقادي در رابطه با شيوه بر خورد ها ودو گانگيها نوشته بودم . روزهاي اول فكر مي كردم كه سازمان اينها براي ايده گرفتن و پويائي تشكيلات مي خواهد بعدا دريافتم كه اين شيوه رو كردن افكار افراد به سازمان بود تا بتوانند وي را كنتر ل كنند . اتفاقا تمامي اين گزارشها همه پرونده شده بودند .
حميد به من گفته بود هر كس از تو پرسيد كي با سازما ن آشنا شدي بگو بعد
ا زفروغ جاودان . گفت د ر برگه تو هم همين را مي نويسيم.
حتي زهره معاون لشگر و حسين اديب ، هم از اينكه من از سابقه من واينكه من ا زمعدود افسران بخش اطلاعات سازمان در داخل كشور بودم خبر ي نداشتند .
قرار بود به تهران تلفن كنم و اوضاع را جويا شوم . حميد گفت رفتي
قرا ر گاه بگو انجا ترتيب تماس را مي دهند . از انجا كه قبلا همه چيز برا ي من رديف ميشد و كاملا برنامه ريزي شده بود ،بهمين دليل بر اساس اعتماد به سازمان قبول كردم . يك هفته اي گذشت هيچ خبر ي نشد . به فرمانده گرو هان بهزاد گفتم قرار بود تلفن بزنم ، گفت دنبال ميكنم وي بعد از 3 هفته با لحن خشك و طلبكارانه اي گفت از عراق كه نميشه به ايران تلفن كرد .
. 65 روزي گذشت د راين فكر بودم كه چه بر سر خانواده ا م امده است كه نيامد ه اند.. شب بود روي تخت دراز كشيده بودم كه بهزاد امد و گفت خانواده ات مي خواهند برگردند ايران بيا برگه تردد بگير فردا برو بغداد مي خواهند به تو تلفن كنند. گفتم كي امدند كه حالا مي خواهد برگردند.؟ چيزي نگفت.
صبح رفتم بغداد به شماره تلفن داده شده تلفن كردم . تلفن بقالي بود . تركي هم بلد نبودم بالاخره مغازه دار انها را پاي تلفن اورد. همسر م و مادرم بود ند گفتند داريم برميگرديم ايران. گفتم شما كي امديد ؟ ، مادرم گفت تو چرا تلفن نمي كني ؟از انجا كه هنوز به سازمان ايمان داشتم گفتم كه اينجا امكانات كم است نمي شود تلفن كرد . شما بر نگرديد ايران تا من بگويم همسر م بياد اينجا . مادرم گفت: سعيد من تو را از اوين بيرون اوردم. “ حالا هم خودت بايد بيائي زنت را هر كجا مي خواهي ببري“ . من وي را دست هيچ كسي نمي دهم.
گفتم و يي ا به ايتاليا مي فرستم .
در ضمن اينجا لازم است از مهمان نوازي هاي ترك ها از پناهندگان ايراني تشكر كنم كساني كه پناهنده بودند ميدانند ان ها چقدر به ايرانيها محبت كردند.
به دائي همسرم د رايتاليا تلفن كردم و گفتم برا ي همسرم دعوت نامه بدهد تا وي به ايتاليا برود تا خيال خانواده ها اسوده باشد.
به سعيددوستم در آلمان از باقر زاده تلفن كردم وخواستم كه پول براي قاچاقچي جور كند تا همسرم را به ايتاليا برسانيم.
سعيد ا ز انسانهاي باشرف است كه هر چند هنوز كاملا از سازمان نكنده است و لي متعصب كور هم نيست . وي يك دوست واقعي هست . اتفاقا يكي از دلايل اصلي منتشر نكردن حقايق و روايتها د رمورد سازمان ،حس دوستي و محبتي بود كه به اين عزيز داشته و دارم .هيچگاه سعي نكردم با وي در مورد ريز اين مسائل تلخ صحبت كنم تا وي را مسئله دار تر نكنم. زيرا به دوستي ها هميشه بر ت راز ايدئولوژي معتقد بوده و هستم.
بسياري از فعاليتهاي ما در سازمان د ردروان دانشكده و زندان و بعد هم خروج وي ا زايران و پناهندگي المان با هم بود.
من نامه اي برا ي همسرم د رتركيه از طريق پيك سازمان ارسال كردم . علت مبارزه را كه همانا سعادت كودكان آينده ايران و صلح و ارامش بود را نيز توضيح داده بودم .
جوابي از انها نمي آمد .
. تا اينكه روزي با افشين ابراهيمي (مهدي ) د رمورد انتقال همسرم به ايتاليا صحبت كردم وي در حالي كه صندليش را به عقب هول داده بود گفت مگه سازمان ،. سازمان ملل هست كه نيرويش را براي كار هاي پناهندگي بگذارد و زن تو را بياور د .
بهش گفتم ببين مردك ان زماني كه مسعود با پيكان جوانان زرد رنگ د ردانشگاه صنعتي تردد مي كرد و علي با با و محمدرضا وشاق با موتور هونداي 125 از وي محافظت ميكردند اين ما بوديم كه از سازما ن د رمقابل چماقدارها دفاع ميكرديم كه مسعود توانست سالم از دست چماقداران حزب اللهي خارج شود. ان موقعي كه تو معلوم نبود كجا بود ي اين ما بوديم كه مسعود توانست از ترمينال خزانه در سال 58 سالم خارج شود. تنها زمان يكه سازمان توانست در جنوب شهر تهران مراسمي داشته باشد. حالا تو ،زنت كنارت هست از سازمان تون صحبت مي كني و درس مبارزه به من مي دهي . من پول قاچاقچي را خودم مي دهم فقط ادم مطمئن مي خواهم كه انها را سالم تحويل بدهند.
سر اين موضوع به حسن اديب شكايت را كردم و. گفتم حالا كه سازمان نمي تونه انها را بفرسته من خودم ميرم و ترتيب اعزام انها را مي دهم و بر مي گردم.
حسين اديب گفت راه تركيه بسته است ؤ نمي شود تو را بفرستيم. . به وي گفتم من چندين بار است كه به عراق مي ايم و به تركيه بر مي گردم چطور ي راه بسته است؟
حسين اديب رنگش پريد گفت “ تو مگه قبلا اينجا بودي مگر بعد از فروغ با سازمان اشنا نشدي . ؟ كمي از داستان خودم را تعريف كردم . گفت خوب كارت را درست ميكنم.
يكروز بهزاد مرا خواست و پروند ه ا ي را نشان دارد كه پر از گزارش عليه من بود . مثلا من در جواب رضا كه گفته بود ما حمله كنيم پاسدارها فرار ميكنند .گفتم چه كسي اينها را به تو گفته ؟ انها مقاومت خو اهند كرد . به بهزاد مقداري از سابقه خود را گفتم. بهزاد گفت ولي تو اين حرفها را نبايد جلوي ديگر بجه ها بزني انها نمي دانند. بوي گفتم در سالن جمعي من مي گم كه اشتباه كردم و نبايداين حرفها را مي زدم.
بهزاد گفت نه نه وتو چيزي نگو من خودم با بچه ها صحبت مي كنم..
ان زمان هنوز متوجه عمق دو روئي و سياست بازي سازمان نشده بودم و نمي خواستم بپذيرم كه انحراف در سازمان بسيار عميق و ريشه اي تر ا اني است كه من مي ديدم.
هر روز كه مي گذشت متوجه دوگانگي در سازمان ميشدم .
وقتي در ايران مصاحبه جداشده ها را كه بر عليه سازمان صحبت مي كردند مي ديدم از يك موضوع تعجب ميكردم كه چگونه ميشود در “ارتش ازادي” بود و در يك محيط نمونه ا زجامعه بر طبقه توحيدي بود و از روابط انساني بر خوردار بود ولي در اسارت بر عليه ان حرف زد . حتي اگر سخت ترين شكنجه ها استفاه شده باشد زيرا شرايط سخت و شكنجه هاي غير قابل تصور و غير انساني را ديده و تجربه عيني داشتم ولي ديده بود م كه بسياري از افراد لب از لب نگشودند و حتي با اينكه بسياري از مطالب انها توسط اعضاي بالاتر لو رفته بود همچنان بر مواضع خود ايستادگي كرده و كشته شده بودند. د رحاليكه تمامي دستگيرشدگان د زسالهاي بعد ا ز65 ، اطلاعاتي كه باعث ضربه به نيروي سازمان بشود نداشتند زيرا انها ا زعراق اعزام ميشدند و د رداخل ارتباط چنداني نداشتند. براي تماس با سرپل كه د رخارج بود هم از تلفن مغازه ها استفاه مي كردند .شايد بتوان گفت تشكيلاتي هم در داخل وجود نداشت كه لو برود.
در حقيقت سازمان بر روي دروغ جلو مي رفت .
نزديكي با مخالفان
تا ان موقع بر عكس ايران كه سعي ميكردم تمامي اطلاعات رژيم را بدست اورم ، در سازمان ،سياست حداقل اطلاعات را رعايت مي كردم مثلا حتي تعداد افراد گروهان خودمان را و اسامي انها را نميدانستم تعداد .ماشين ها رانمي دا نستم هر چند سازمان بعد از فروغ همه افراد را با اسم اصلي معرفي ميكرد به بهانه اينكه نياز به مخفي كاري نيست و رژيم د رحال سقو ط است . بدين ترتيب تمامي بچه ها مي سوختند . باضافه اينكه تمامي افراد پيوسته د رهمان بدو ورود مورد مصا حبه رادئويي قرار ميگرفتند .
بعد از اينكه متوجه رياكار ي مسولين سازمان شدم مجبو رشد م به مخالفان نزديك تر شوم و با تبادل اطلاعات ، نحوه زنده ماند ن و سالم ماندن را دريابم . بدون تبادل همكاري امكان ديوانه شدن و ايزوله شدن بود.
بخاطر شو خ طبعيم با بچه هاي گردان خودمان دوست بودم. پيدا كردن افراد ي كه با سازمان
د رتضاد بودند زياد كار سختي نبود . مشكل اعتماد كردن انها به من بود . اسراي پيوستي دريافته بودند كه اهل گزارش نويسي نيستم . ا ز شيو ه هاي ضد اطلاعاتي استفاده كردم . به نظرات سازمان در مورد اعضا ي دسته مان دسترسي پيدا كردم . به عنوان نمونه يك مورد نوشته مهدي را خواندم كه نوشته بود سعيد بخاطر سابقه اش انتقادات درستي ميكند ولي بايد وي را بنوعي بدهكار كرد . با در مورد علي سالاري نوشته بود وي را با دادن مسو ليت ، اين تصور را كه مهم است برايش ايجاد كنيد. در هنگام صاف كردن زمين پشت اسايشگاه 15، علي مسول فرغون ها شده بود كه خا ك هاي ان فرغون ها را بايد با نظر وي در حفره بعدي خالي مي كرديم . اين مطالب را افشين ابراهيمي از از فرماندهش گرفته بود.
وقتي انسانيت نمرده است
در اين موقع يكي از محبت هايي كه در حق من شد و آزادي راحت خود م را از سازمان مديو ن وي ميدانم با جواد رئوفي نژاد كه از هلند بود . بعد ا هر چه سعي كردم باجواد با آدرسي كه به من داده بود تماس بگيرم و تشكر خودم را از وي بيان كنم . هيچگاه موفق نشدم .اميدوارم كه وي در سلامت باشد و هيچگاه خوبي و انسانيت وي را فراموش نخواهم كرد.
با و ي داستان خودم و خانواده را گفتم . جواد تعريف كرد كه وي اولين نفري بود ه كه از سازمان تقاضاي رفتن كرده بود . در انموقع در كردستان عراق بوده اند. و ي ادامه ميداد“ مهدي ابريشمچي جلوي همه اعضا د رنشست مرا بخاطر تقاضاي رفتم تحقير كرد . من تمامي تحقيرهارا پذيرفتم و رفتم.“
جواد به هلند رفته بود وبعد از چند سالي بر گشته بود وي مي گفت من در هلند مي پوسيدم. وي يكي از بهترين شطرنج بازهاي قرار گاه بود ....
جواد گفت اولين كاري كه مي كني به مسعود هيچ چيزي نگو به هر كسي حتي مريم بگوئي اشكال ندارد ولي به مسعود چيزي نگو كه نمي گذارند بروي
مسولين هم مي خواستند نظرات من را داشته باشنداز من مي خواستندكه فعالتربر خورد كنم و پيشنهاد بدهم. جواد گفته بود سعيد اين پيشنهادات و انتقادات را سازمان براي كنترل عقايد ميخواهد نه براي خلاقيت سازمان . .سعي كن در مورد مسائل بي ضرر بنويسي . به همين دليل من پيشنهاد ميكردم كه مثلا جاكفشي در جلوي اسايشگاه درست شود تا پوتين ها مرتب باشد و يا نان براي جلو گير ي از اسراف شدن به 8 قسمت تقسيم شود.
نامه به رجوي
در اين مدت دو د وتا نامه برا ي مسعود نوشتم و مشگلات بوجود امده از طرف مسولين را شرح دادم. البته پاسخي نيامد كه من انرا به حساب گرفتار بودن در حل مسائل انقلاب مي دانستم .
نامه ها را در كتابخانه داخل كتابي ميگذاشتم وبعد از من جواد ،ان كتاب را بر مي داشت و جا هائي را كه سازمان مي توانست از ان بر عليه من سو استفاده كند را خط مي زد. وي گفت سعيد تو راه حل نده بگذار انها راه حل بدهند. سازمان ا زاين موضع جلو ميامد كه ما به خلق بدهكاريم و البته سازمان هم نماينده خلق .
حضو ر ما در عراق بدهي ما و سازمان را به خلق زياد تر ميكرد زيرا اين راه نه تنها راه سرنگوني رژيم خميني نبود بلكه باعث تقويت ان هم شد . اين باتلاقي بود كه سازمان در ان
افتا ده بود و هر زور هم در ان فر و ميرفت و هم چنان مي رود . براي رهبري سازمان و مسولين تشكيلات ممكن نبود كه اين و اقعيت رابپذيرند بنابر اين بجاي پذيرفتن اشتباهات و عذر خواهي ، ا زموضع روانشناسانه سيستم ها ي پليسي و جاسوسي فشارها را به افراد منتقل مي كرد ند . يعني سيستمي كه در دوران استالين بر عليه مخالفان و منتقدان رايج بود .
بسيار ي از اعضا كه تصميم به جدا شدن گرفتند بدليل نشناختن ماهيت اين سيستم غير ا خلاقي و ضد انساني ، سالها خود سانسوري كردند . گاها جان خود را هم از دست دادند .
نامه هائئ كه هرگز نرسيد
برادرم به تركيه امده بود كه دركنار همسرم باشد زيرا مادر و پدر همسرم مجبور بودن بخاطر دختران كوچكشان به ايران برگردند. انها موفق به تماس با من نشده بودند. اين سومين ماهي بود كه انها د تركيه در بلاتكليفي بسر مي بردند. برادرم كه خود اتفاقا از سربازان هوادار سابق سازمان بود كه چندين سال هم در زندان بود باتفاق همسرم چندين مورد نامه جداگانه از تركيه برا ي من نوشته بودند .. و در ان ا زمن خواسته بودند كه تكليف خانواده را با همسرم روشن كنم.
سازمان هيچ كدام ازآن نامه ها را به من نداده بود د رحاليكه نامه هاي من را كه بالطبع طرفداري از حركت سازمان بود را به انها داده بودند. نامه اول همسرم كه 8 صفحه بود و نامه برادرم كه تحليلي از اوضاع ايران و اينكه امكان سرنگوني رژيم در ان مقطع وجود ندارد به همراه يك يادداشت كوچك را كه همراه يك بسته گز و پسته فرستاده بود ند . سازمان تنها بسته خوردني را با يادد اشت كوچك برادرم كه از من خواسته بود د رمورد سرنوشت امير طلا نشان كه سرباز بود و توسط عراق اسير شده بو د را براي خانواده اش ا زطريق سازمان جست و جو كنم. امير هيچگاه سرنوشتش معلوم نشد .
همسرم من سياسي نبودو بهاي سياسي بودن من را مي پرداخت. ولي وي يك انسان بود . يك مادر جوان بود كه توسط سازمان به بازي گرفته شده بود. . بعد ها كه به تركيه براي مرخصي امدم و انها به من گفتند كه سازمان مي گفته است در پادگان (اشرف) د رخيابانهايش باجه تلفن هست ولي سعيد خود ش نمي خواهدتلفن بكند وگفته است كه نمي خواهد شما را ببيند. شما برگرديد ايران .
بخشي از يادداشتي است كه همسرم ا زطرف دخترم نوشته بود كه توسط سازمان سانسور شد.
2/11/68
نامم نسيم است
يك ماه پس ا زتولدم پدرم به مسافرت رفت و قرار بود بعد از دو هفته باز گردد
اما نيامد
و پس ا ز 3 هفته تلفن كردو از من مادرم خواست كه به تركيه برويم . كارهايمان را كرديم.
با هزاران اميد راهي تركيه شديم
اما پدرم انجا نبود.
امروز 76 مين روز است كه اينجا امده ايم
180 مين روز از عمر من ميگذرد.
همه سختي هاي اينجا را تا بحال تحكل كرد ه ايم
هوا سر داست و
گراني بسيار زياد
اگرتا يك هفته ديگرپدرم نيايد بايد به كشورم بر گردم
زيرا مهلت 3 ما تمام ميشود.
ندادن اين نامه ها كه ا حساس و واقعيت هاي تلخ زندگي توامان بوده است همه نشان از شيوه هاي غير اخلاقي و ضد انساني سازمان در از هم پاشيدن خانواده ها و ازبين بردن حس دوست داشتن و محبت و عشق دارد . من د رتعجبم اگر عشق به خدا ومردم نبود من و امثال من چگونه خطراتي را به خود مي خريدند كه با رژيم در داخل كشو ربه عنوان مجاهد مبارزه كنيم.
وقتي به تركيه امدم زمستان 1990بود . مادرم به من گفت سعيد به مسول سازمان گفتم رژيم خميني كه شما مي گويئد جنايتكاراست د ر زندان اجازه ديدار به فرزندان مرا داد شما كه مدعي آزادي خواهي هستيد چرا نمي گذاريد وي به تركيه بيايد. ؟گفته بودم اگرتا اخر هفته نيايد من خودم را از پل اكساراي (استانبول ) آويزان ميكنم تا مردم بدانند با چه كساني طرف هستند.
وقتي شب به استانبول رسيدم . به دستور سازمان به يك مسافرخانه رفتم و شب را د رانجا خوابيدم . با بي پولي مبلغ 15 دلار به يك اتاق درب وداغون دادم كه يك رابط سازمان كه نام وي ا فراموش كردم با لهجه تركي صحبت مي كرد به انجا امد و پاسپورت اصلي مرا به داد و پاسپورتي را كه باان تردد كرده بودم و عكس و ويزاي ورود به تركيه ا زمرز عراق د ران بود را گرفت و بعدا متوجه شدم من انقد ر احمق بود م كه بجاي رفتن به نزد خانواده ام بازهم به سازمان اعتماد كرده بود م . انها مي خواستند هرگونه ردي را كه نشان از رفتن من به عراق داشت را پاك كنند.
تصميم برگشت به ايران
پدر و مادرم دو روز بعد از امدن من به ايران برگشتند . من هم متوجه شدم كه ماند ن دراستانبول بي فايده است . با خانواده به انكار ابرگشتم .داستان سازمان ملل را هم خود داستان مفصلي است كه در حوصله اين مطالب نيست. با توجه با اينكه پاسپورت داشتم كه گرفتن ان د ران زمان يكي زا افتخارات براي سازمان بو د و از انچا كه اطلاعاتي هم از سازمان د رعراق نداده بودم . كارقبولي من طولاني تر شد . هيچ گاه روز ي را كه خودم را به سازمان ملل معرفي كردم فراموش نمي كنم يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي من بود .هميشه با حقارت به كساني كه د ردروان مشروطيت به دامن سفارت انگليس و شوروي پناهده شده بودند را نگاه ميكردم و اكنون
خودم را در ان صف مي ديدم.
بعد از يك هفته با همسرم صحبت كردم كه ما براي پناهندگي نيامده ايم. قرار شد به ايران بر گردد و سر وگوشي اب بدهد بعد من به ايران بر گردم و د رشهر ستاني زندگي كنيم . انها رفتند هيچ گاه صحنه خداحافظي در فرودگاه استانبول را فراموش نمي كنم. انها به تهرات پروا زكردن و خوشحال بودم كه مسوله اي براي انان پيدا نشده و فرض را بر اين گرفتم كه من لو نرفته ام .
بعد از مدتي باخبر شدم كه وزارات اطلاعات در محله مان در مورد من پرس و جو كرده است .
ا زهمسرم خواستم كه برگردد . موقع خروج انها در فرودگاه مهر اباد ، به وي كارت پرواز را هم داده بودند و هنگام سوار شدن به اتوبوس براي رفتن به محل هواپيما ،همراه دختر 7 ماهه .كليه مدارك و پاسوپرت ديگرم و شناسنامه ها و عكسها توسط و زارت اطلاعات دستگير شدند. آنها زير شديدترين فشار و شكنجه روحي قرا رداشتند و مدت يك ما ه در سلول انفرادي بدون هيچ امكانات بهداشتي و تغذيه براي مادر شيرده و نوزاد
تحت بازجوئي نگه داشته بودند.
ماموران وزارت اطلاعات فكر مي كردند همسرم رابط سازمان است كه به ايران به عنوان سرپل براي ماموريت بر گشته است و از وي اين اطلاعات را مي خواستند. از انجا كه خوشبختانه وي را در جريان فعاليت هايم نگذاشته بود. انها سرانجام وي را ازاد كردند. وي بدليل مصيبتهائي كه بخاطر فعاليتهاي برادر بزرگش كه از اعضاي تيم هاي عملياتي سازمان در سالهاي 60 بود و در زير اعدام بود بشدت از سياست دوري مي جست. هرچند همسرم اصولا سياسي نبود و لي وي را ممنوع الخرو ج كردند و پاسپورت وي را هم توقيف كردند. د رمدت زندان يكي ا ززندانبانان حتي از دادن غداي زندان كه هيچ ارزش غذائي هم نداشته است تحت عنوان اينكه بچه منافق (مجاهد ) هم بايد مانند پدر منافق ( مجاهد ) بميرد ، حداقل غذا را به وي مي داده است. البته يك زندانبان ديگر سعي ميكرده كه يك تيكه گوشت د رظرف وي بريزد زيرا مي دانسته بچه شير خواره دارد.
انتظار در فرودگاه انكارا
من بي صبرانه د رفردودگاه انكارا منتظر ورود انان بودم كه پرواز استا نبول بر زمين نشست ولي خانواده من خبري نبود.
با تركي شكسته و بسته د ر مورد انان جست و جو كردم ولي جو ا ب منفي بود . خبر ي نبود . با سعيد قوجه بيگلو يكي از اشنايان كه از هوادارن سازمان بود و الان د ركانادا هست و سياست را كنار گذاشته است ،تماس گرفتم. همسايه سعيد ،متين كايا ، مسو ل گمرگ فرودگاه انكارا بود ، وي به فرودگاه تلفن كرد و گفت اصلا چنين اسمي در ليست پرواز نيست .
من با اين شيوه ساواك شا ه آشنا بودم . انها دانشجويان مخالف را هنگام دستگيري از ليست پرواز حذف ميكر دند در حالي كه همه شواهد نشان از خروج طرف از ايران را داشت . دراين مدت هر رفتاري كه مي خواستند بدون نگراني از افكار عمومي جهاني و يا بستگان ، با فرد مخالف مي كردند . بلافاصله به يكي از اقوام خود در تهران تلفن كردم و گفتم كه همسر م دستگير شد ه است و اين باعث شد كه فشار خانواده ها روي وزارت اطلاعات زياد شود .
مادرم همانجا به دادستاني فرودگاه ميرود و سراغ همسرم را ميگيرد. مسول مربوطه انكار ميكند . مادرم با اشاره به عكس خميني روي ديوار به وي ميگويد ما شاه را بيرون نينداختيم كه كسي ديگري بيايد بچه ها ي ما را بگيرد.
د رتركيه خبر را به سازمان رسما اطلاع دادم. د رنامه دوم به مسعود رجوي ،هم اين موضوع را اطلاع دادم ولي هيچ كدام از اعضا سازمان حتي زحمت اينكه سري به من بزنند ، و يا تلفني و پيامي احوالپرسي كنند ، را بخود ندادند . كه نشان از اهميت سازمان در مورد حقوق بشر ميدهد حقوق بشر وقتي در دستور كار سازمان قرار ميگيرد كه براي سازمان منفعت سياسي و تبليغاتي داشته باشد.
بعد از ممنوع الخروج شدن خانواده ام ، نامه سومي به مسعود رجوي نوشتم كه من خواهان بازگشت به عراق هستم با رعايت اصول ارتش آزادي بخش و با حفظ انتقاد به بعضي عملكردهاي سازمان و فرماندهان سازمان . البته هيچگاه جوابي نيامد. اين اخرين نامه من به رجوي و اخرين ارتباط من با سازمان بود .
(تاريخ نامه
11/5/ 1369برابر با تاسوعاي حسيني در انكا را بود ).
آنكارا
تبديل مجاهدين به آدم آهني (ترمينيتور)
اين نمونه ها و تجربه شخصي من ثابت كرد كه مسعودر جوي عاشق و فدائي به خودش مي خواست نه خداو خلق .
ستم هاي زيادي بر نسل ما رفت . چيزي را كه از ان واهمه داشتم سرم امد و تبعيد مان اغاز شد. تبعيدي كه 17 سال طول كشيده است . اما خوشحالم كه زنده ام و بخش كوچكي از مشاهداتم را براي نسل بعد نوشتم و خوشحال هستم كه كشته نشدم كه شيهد راه كساني خوانده شوم كه خودشان سهيم در قتل ما بودند.
هر چند من شخصا از حق خودم در مورد مسعود رجوي و ديگر مسو لين كه در اين ستم و سختي ها ي ما سيهم بودند ،گذشته ام و از انها كينه شخصي بر دل ندارم . بر طبق سنت خداو تاريخ ، مردم ايران به نيكي از اين جريان و رهبران آن ياد نخواهند كرد و چه بد عاقبتي است.
زيرتاريخ ا ز رجوي خواهد پرسيد : زماني كه تصميم به اعلام جنگ مسلحانه گرفتي ،ايا با خود انديشدي كه بر سر 500 هزار هوادار جوان چه خواهد امد ؟ بسياري از انان بر سر عهد خود ماندند ولي تو در كجاي تاريخ ايستاده اي ؟
پست كردن نامه ها با ادرس ها لو رفته
نامه هائي را كه افراد در قرار گاهها مي نوشتند در پاكتهائي كه آدرس فرستنده ،همان آدرسي بود كه در در راديو مجاهد هرروز به عنوان آدرس هاي تماس خوانده ميشد. به ايران ارسال مي شد. بسيار ي از افراد از اين موضوع اطلاع نداشتند . بنابر اين نامه ها توسط وزارت اطلاعات توقيف ميشد. بسته هاي پستي توسط ماموران وزارت اطلاعات در پست خانه كنترل ميشدو نامه هاي سازمان و يا مشكوك برداشته و باز و خوانده ميشد. عموما اين نامه ها جت ياگر سياس يهم نبود و باز ميشد به دست صاحبان ان نميرسيد. بسته اي پستي د رموقع ارسال به هواپيما توسط مامورين وزارت اطلاعات مشخص شده ارسال ميشد و كسي نمي توانست نامه اي را در بين راه به ان محموله اضافه كند.
در هرحال به دليل اتخاذ اين سياست بالطبع بعد از مدتي تماس هاي خانواده ها قطع ميشد. سازمان برا يكسان يكه مانند من كه بايستي به سازمان مكاتبه داشتند با توجه به شنود تلفني ، نياز به ارسال نامه بود از ادرسهاي شركت ها ي بزرگ د رآلمان و انگليس استفاده ميشد كه امكان كنترل انها كمتر بود .
علي سالاري دوچرخه ساز اهل بندر عباس بود كه به سازمان پيوسته بود وي نامه اي قبل از رفتن به من داد و گفت هر چه نامه ميدهم بدست خانواده ام نمي رسد. علي ناراضي بود ولي تشكيلاتي عمل مي كرد . ترسيدم كه خودش گزارش بده. موقع رفتن به مهدي گفتم كه نامه وي را دارم. . گفت نامه اش را بده ما خودمان مي فرستيم. هميشه ازين موضوع ناراحت هستم. عوضش نامه شهرام دوستار كه در سربازي با اسلحه به عراق امده بود را و تيپ محفلي بود را اوردم چون مي دانستم كه گزارش نمي دهد ونيز نامه رحيم و.. را . اين نامه ها را همسرم
د رموقع برگشتن به ايران با خود به ايران بردو د رانجا پست كرده بود.
كساني كه سالها ست خانواده شان در كانادا از انان بي خبر بودند
سازمان سعي ميكرد با جلوگيري از نامه نگار ي و ارتباط خانواد ه ها انها ا زهر حسي خالي كند. در اين راستا حداقل ين افراد سالها بود كه خانواده شان از انها بي خبر بودند
براي شست شوي مغزي بايستي اخبار را كنترل كرد.
اسامي برخي عبارتند از
داريوش تاكين - مادر وي د ركاناداست نزديك 20 سال است كه از وي خبر ي نيست
بهرام قاسمي - بعدا از 17 سال توسط بازدي كننده اي به هانوداه اش خبر داه شد.
عبدالامير تبابر كه خبري ا زوي نيست وخانواده اش مشتاق دانشتن از حال وي هستند.
هادي دروديان كه برادرش در جستجوي وي است.
د رسال 1991 دكتر محمد حسين از بهداري سازمان بجاي اروپا به تركيه اعزام شد . وي در آنكارا با دكتر حسن رادبين كه بجاي ايتا ليا به تركيه فرستاده شده بود را مي بيند . با تعجب به وي مي گويد: دكتر ، سازمان در عراق به ما گفت كه شما را به آمريكا فرستاده است.
دكتر حسن هم بلافاصله گفت “ به امريكا خوش آمدي !“
دكتر حسين در كاناداست و سالهاست كه در صدد خبري از برادرش هست كه در عراق مي باشد ولي تا مدتي پيش موفق به كسب اين اطلاعات نشده بود.
والبته اين ليست شامل كشورهاي آمريكا و اروپا نمي شود.
www.kanoun-e-bayan.blogspot.com
Saeed Soltanpour
17 Nov. 06
سعيد سلطانپور
سانسور خبري
در سال 65 د رتركيه بودم كه محمود (شهباتعلي حسيني ) گفت مي خواهي براي زيارت به عراق بروي ؟ پذيرفتم . به فاصله 2 روز پاسپورت ديگر ي كه سازمان برايم درست كرد م به عراق رفتم در مدتي كه د ربغدا د بودم تقاضاضا ي ديدار با سيامك گيلاني را كردم . مسولين سازمان گفتند وي در ماموريت است . قبل از برگشتن به ايران نامه اي به وي نوشتم كه د ران از جنگ مبارزه د ر راه خدا از وي قدرداني كرده بودم . سالها بعد كه سيامك را د ركانادا ملاقا ت كردم به من گفت كه اين دست نوشته را هيچگاه سازمان به وي نداد ه بود .
با توجه به سهولت تردد اعضاي سازمان د رتركيه ،و با توجه به اشتياق مادر سيامك ،بعد از بازگشت به تهران ، به وي توصيه كردم كه به تركيه برود و تقاضاي ديدار با با سيامك رااز طريق سرپل سازمان د رتركيه بكند. مادر سيامك باتفاق خواهرش به مدت يك ماه در تركيه در هتل ماند ه بود ند ولي حتي موفق به صحبت با سيامك نشده بود چه برسدبه ديدار با وي . مادر سيامك از محل حقوق بازنشستگي همسرش زندگي ميكرد و قرض كردن براي ديدار فرزند ، ارزش ان را براي وي داشتو مسولين سازمان به وي گفته بودند كه و ي د رماموريت است . در حالي كه بعد ها كه سيامك بعد از فروغ جاودان باتفاق همسرش ( آذ رو برادرش كيوان ) به پا كستان فرستاده شد ه بودند گفته بود كه به وي امدن مادرش را در تركيه اطلاع نداده بودند . (نامه ي سيامك را 2 سال قبل منتشر كرده ام ) . با توجه به امكانات سازمان در ان سالها و همكاري سازمان امنيت تركيه با سازمان ،اعزام سيامك كار بسيار پيش پا افتاده اي بود.
با مطالعه نمونه هاي رفتاري سازمان ميتوان نتيجه گرفت كه سازمان از گفتگوي خانواده ها با اعضا واهمه داشت . زيرا ديدارها و گفتگوها انتقال ديدگاههاي جامعه در مورد حاكميت و جنگ مسلحانه و سازمان را داشت كه در تضاد كامل با سلطه خبري سازمان در مورد انتقال خبر به اعضا بود . انها مي خواستند همه نيروها را در خلا قرا دهند سازمان تلاش مي كردتا افراد
متعلق به رهبر ي باشند كه نوعي استثمار فكري است.
نمونه ديگر ، مسعود كرمي اهل گچساران بود كه به عراق آمده بود (سال 68 ) برادرش از آلمان چند بار تماس با سرپل گرفته بوده بود بوي گفته بودند كه وي در آموزشي است امكان تماس ندارد. كه چنين خبري درست نبود. زيرا در ان زمان بخصوص اصلا آموزشي در كار نبود.
تجربه شخصي
در اين گزارش تا كنون سعي كرده ام كه مسائلي را كه بر خودم
گذشته بود را ذكرنكنم و به ديده ها و شنيده هاي ديگران اكتفا كنم و لي در اينجا تجربه شخصي من ، گه مسير زندگي مرا عوض كرد را نقل مي كنم.
زنان كه وضع حمل كرده اند از نظر روحي نياز به مراقت و محبت بيشتر ي دارند زمان بحراني براي انان هست. ترك فرزندو همسر كار ساده اي نيست و لي در ان زمان اين موضوع عمق وابستگي به يك جريان و اعتقاد به مبارزه را نشان مي داد
من همسر م را باتفاق فرزندم كه يك ماه شده بود براي ماموريت سازماني به عراق ترك كرده بودم. بليط هواپيما نبود مجبور بودم كه زميني به تركيه بروم. فكر ايست هاي بازرسي در سرراه مخصوصا سه راه خوي بدجوري كلافه ام ميكرد. اتوبوس خطرش بيشتر بود تا تبريز را با اتوبوس رفتم و از انجا با سواري راهي مرز شدم.
البته بعد از مرگ خميني فاطمه رمضانپور مسول سازمان امنيت سازمان به من گفت تو بايد ايران برگردي و ما تا چند ماه ديگر خودمان به ايران ميائيم و بهم مي پيونديم . چنان جدي ميگفت كه ته دلم قرص بود كه سازمان مي ايد . بعد از بازگشت د رزمان مرگ خميني ديگر جانب احتياط را هم كنار گذاشته بودم و از مخالفت خودم در پادگان چندان ابائي نداشتم. بعد از دو هفته پيامهاي راديوئي براي من در هسته هاي مقاومت هر شب تكرار ميشد كه با رمزمي خواست كه به تركيه بيايم .
حميد و فاطمه رمضانپور سعي كردند من را برا ي ماندن د رعراق راضي كنم ولي من از موضع خود كه من د رعراق كار ي ندارم همانطور كه در ابتدا هم گفتم من درايران فعاليت ميكنم. گفت تو را به يك كشور ي مي فرستيم در انحا با انجمن فعاليت كن . قبول نمي كردم . آن چند شب غوغائي درونم بود. ياد اوين و شكنجه ها و خاطرات ان زمان ،دوستاني كه اعدام شدند و امكان لو دادن زير شكنجه مورا بر تنم راست مي كرد از سوي ديگر وجدان اخلاقي در مورد ازار ديگران بخاطر من و و دوري از ايران و خانواده و دوستان خواب راحت را از من سلب كرده بود .
شبها را با وضو و قران خواندن مي گذراندم و از خدا مي خواستم كه خوش منرا راهنمائي كند. شبي كه بليط هواپيما را برايم اوردند كه به تركيه برگردم. گفتم مي مانم. حميد كه خوشحال شده بود گفت قول ميدهيم همسرت را پيش تو بياوريم.
قبل از اينكه رسما به ارتش موسوم به آزادي بخش بپيوندم
د رمدت اقامتم كه گاها به چند هفته هم نمي رسيد ، ا زمقر سازمان در بغداد مستقيم با تهران تماس ميگرفتم . بار آخر هم به خانواده ام گفته بودم براي ماموريت به اهواز و منطقه جنگي مي روم ولي بعد از اينكه مسول بخش اطلاعات سازمان ، فاطمه رمضان پور ( سرور) به من گفت بنظر مي ايد تو لو رفته اي در عراق بمان ، من اصرار داشتم كه من به ايران برميگردم حتي اگراعدام بشوم زيرا غيبت من و مرخصي من طولاني ترميشد . و اين براي سربازان د رپادگان كه مسول حضور و غياب بودند مشكل جدي ايجاد ميكرد . من به عنوان يك مجاهد حاضرنبودم كه كسي بخاطر من مورد اذيت و ازار قرار گيرد . هر چند حميد مسول بخش ارتش ميگفت بگذار انها هم بها بدهند . گفتم ما توده ا ي نيستيم ، انها اگركمكي كرده اند بخاطر روابط و دوستي بوده است نه بدليل اينكه انان مي خواستند به يك مجاهد كمك كنند.د رضمن ا زنظر اخلاقي رها كردن زن و فرزند و رها كردن انان در ايران هم غير اخلاقي است و هم برا ي سازمان دافعه دارد .
علني شدن بعد از سا لها مخفي كاري
تا بحال هر كه را ديده بودم اعضائي بودند كه اسم مستعار داشتند و اقامت در خانه هاي امن سازمان در بغدا د و تركيه و ديدن ويدئوهاي طولاني مسعود رجوي وبرنامه هاي ضبط شده تلويزيون سازمان كه نشان از شور و نشاط و محبت و شادي بود.
اصولا د رشرايط مخفي سعي بر اين است كه تا حد ممكن سوال كمتر پرسيده شود واطلاعات كمتر داشته شود زيرا اطلاعات كمتر، تحمل شكنجه را راحت تر ميكرد .. بنابر اين از سر ايرادات و اشكالات بسرعت مي گذشتم. باور كامل به سازمان و مسعود رجوي به عنوان تنها اميد از من يك پياده نظام سا خته بود كه فكر ميكردم بر عيله جنگ طلبي خميني مبارزه مي كنيم د رحالي كه خودم پياد ه نظام ماشين جنگي رجوي بود م كه ممكن است د رراه انداختن ان نقش اصلي را نداشتيم ولي در متوقف كردن ان نه تنها تلاش نكرديم بلكه در سرعت بخشيدن به ان هم مي كوشيديم .
اتفاقا علني شدن من راهي بود كه خدا برا ي من گشود تا از نزديك فرق بين تلويزيون و زندگي واقعي را بفهم.
هيچگاه صحنه اي را كه به محض اينكه اتوبوس مر ا جلوي لشگر 37 پياده كرد و داخل محوطه لشگر 37 كه اندازه حياط دبستاني بود كه د ر كودكي به ان مي رفتم را فراموش نمي كنم . اخر هاي شهريور بود ساختما ن قديمي به سبك خوزستان . غروب 5 شنبه بود و بچه هاي لشگر تعطيل بودند ، عده اي روي نيمكت با لباس فرم در كنار حوض نشسته بودند . غم و نا اميدي را مي شد در فضا حس كرد.
اتفاقا اشتباه بزرگي كه كردم اين حس را در گزارش روزانه نوشتم و از ان به عنوان نمونه جامعه اماري با ايران مقايسه كرده بود م كه زنگ خطر را برا ي مسوان به صدا در اورده بودم.
بعد از چند روز براي مريم(رجوي ) نامه انتقادي در رابطه با شيوه بر خورد ها ودو گانگيها نوشته بودم . روزهاي اول فكر مي كردم كه سازمان اينها براي ايده گرفتن و پويائي تشكيلات مي خواهد بعدا دريافتم كه اين شيوه رو كردن افكار افراد به سازمان بود تا بتوانند وي را كنتر ل كنند . اتفاقا تمامي اين گزارشها همه پرونده شده بودند .
حميد به من گفته بود هر كس از تو پرسيد كي با سازما ن آشنا شدي بگو بعد
ا زفروغ جاودان . گفت د ر برگه تو هم همين را مي نويسيم.
حتي زهره معاون لشگر و حسين اديب ، هم از اينكه من از سابقه من واينكه من ا زمعدود افسران بخش اطلاعات سازمان در داخل كشور بودم خبر ي نداشتند .
قرار بود به تهران تلفن كنم و اوضاع را جويا شوم . حميد گفت رفتي
قرا ر گاه بگو انجا ترتيب تماس را مي دهند . از انجا كه قبلا همه چيز برا ي من رديف ميشد و كاملا برنامه ريزي شده بود ،بهمين دليل بر اساس اعتماد به سازمان قبول كردم . يك هفته اي گذشت هيچ خبر ي نشد . به فرمانده گرو هان بهزاد گفتم قرار بود تلفن بزنم ، گفت دنبال ميكنم وي بعد از 3 هفته با لحن خشك و طلبكارانه اي گفت از عراق كه نميشه به ايران تلفن كرد .
. 65 روزي گذشت د راين فكر بودم كه چه بر سر خانواده ا م امده است كه نيامد ه اند.. شب بود روي تخت دراز كشيده بودم كه بهزاد امد و گفت خانواده ات مي خواهند برگردند ايران بيا برگه تردد بگير فردا برو بغداد مي خواهند به تو تلفن كنند. گفتم كي امدند كه حالا مي خواهد برگردند.؟ چيزي نگفت.
صبح رفتم بغداد به شماره تلفن داده شده تلفن كردم . تلفن بقالي بود . تركي هم بلد نبودم بالاخره مغازه دار انها را پاي تلفن اورد. همسر م و مادرم بود ند گفتند داريم برميگرديم ايران. گفتم شما كي امديد ؟ ، مادرم گفت تو چرا تلفن نمي كني ؟از انجا كه هنوز به سازمان ايمان داشتم گفتم كه اينجا امكانات كم است نمي شود تلفن كرد . شما بر نگرديد ايران تا من بگويم همسر م بياد اينجا . مادرم گفت: سعيد من تو را از اوين بيرون اوردم. “ حالا هم خودت بايد بيائي زنت را هر كجا مي خواهي ببري“ . من وي را دست هيچ كسي نمي دهم.
گفتم و يي ا به ايتاليا مي فرستم .
در ضمن اينجا لازم است از مهمان نوازي هاي ترك ها از پناهندگان ايراني تشكر كنم كساني كه پناهنده بودند ميدانند ان ها چقدر به ايرانيها محبت كردند.
به دائي همسرم د رايتاليا تلفن كردم و گفتم برا ي همسرم دعوت نامه بدهد تا وي به ايتاليا برود تا خيال خانواده ها اسوده باشد.
به سعيددوستم در آلمان از باقر زاده تلفن كردم وخواستم كه پول براي قاچاقچي جور كند تا همسرم را به ايتاليا برسانيم.
سعيد ا ز انسانهاي باشرف است كه هر چند هنوز كاملا از سازمان نكنده است و لي متعصب كور هم نيست . وي يك دوست واقعي هست . اتفاقا يكي از دلايل اصلي منتشر نكردن حقايق و روايتها د رمورد سازمان ،حس دوستي و محبتي بود كه به اين عزيز داشته و دارم .هيچگاه سعي نكردم با وي در مورد ريز اين مسائل تلخ صحبت كنم تا وي را مسئله دار تر نكنم. زيرا به دوستي ها هميشه بر ت راز ايدئولوژي معتقد بوده و هستم.
بسياري از فعاليتهاي ما در سازمان د ردروان دانشكده و زندان و بعد هم خروج وي ا زايران و پناهندگي المان با هم بود.
من نامه اي برا ي همسرم د رتركيه از طريق پيك سازمان ارسال كردم . علت مبارزه را كه همانا سعادت كودكان آينده ايران و صلح و ارامش بود را نيز توضيح داده بودم .
جوابي از انها نمي آمد .
. تا اينكه روزي با افشين ابراهيمي (مهدي ) د رمورد انتقال همسرم به ايتاليا صحبت كردم وي در حالي كه صندليش را به عقب هول داده بود گفت مگه سازمان ،. سازمان ملل هست كه نيرويش را براي كار هاي پناهندگي بگذارد و زن تو را بياور د .
بهش گفتم ببين مردك ان زماني كه مسعود با پيكان جوانان زرد رنگ د ردانشگاه صنعتي تردد مي كرد و علي با با و محمدرضا وشاق با موتور هونداي 125 از وي محافظت ميكردند اين ما بوديم كه از سازما ن د رمقابل چماقدارها دفاع ميكرديم كه مسعود توانست سالم از دست چماقداران حزب اللهي خارج شود. ان موقعي كه تو معلوم نبود كجا بود ي اين ما بوديم كه مسعود توانست از ترمينال خزانه در سال 58 سالم خارج شود. تنها زمان يكه سازمان توانست در جنوب شهر تهران مراسمي داشته باشد. حالا تو ،زنت كنارت هست از سازمان تون صحبت مي كني و درس مبارزه به من مي دهي . من پول قاچاقچي را خودم مي دهم فقط ادم مطمئن مي خواهم كه انها را سالم تحويل بدهند.
سر اين موضوع به حسن اديب شكايت را كردم و. گفتم حالا كه سازمان نمي تونه انها را بفرسته من خودم ميرم و ترتيب اعزام انها را مي دهم و بر مي گردم.
حسين اديب گفت راه تركيه بسته است ؤ نمي شود تو را بفرستيم. . به وي گفتم من چندين بار است كه به عراق مي ايم و به تركيه بر مي گردم چطور ي راه بسته است؟
حسين اديب رنگش پريد گفت “ تو مگه قبلا اينجا بودي مگر بعد از فروغ با سازمان اشنا نشدي . ؟ كمي از داستان خودم را تعريف كردم . گفت خوب كارت را درست ميكنم.
يكروز بهزاد مرا خواست و پروند ه ا ي را نشان دارد كه پر از گزارش عليه من بود . مثلا من در جواب رضا كه گفته بود ما حمله كنيم پاسدارها فرار ميكنند .گفتم چه كسي اينها را به تو گفته ؟ انها مقاومت خو اهند كرد . به بهزاد مقداري از سابقه خود را گفتم. بهزاد گفت ولي تو اين حرفها را نبايد جلوي ديگر بجه ها بزني انها نمي دانند. بوي گفتم در سالن جمعي من مي گم كه اشتباه كردم و نبايداين حرفها را مي زدم.
بهزاد گفت نه نه وتو چيزي نگو من خودم با بچه ها صحبت مي كنم..
ان زمان هنوز متوجه عمق دو روئي و سياست بازي سازمان نشده بودم و نمي خواستم بپذيرم كه انحراف در سازمان بسيار عميق و ريشه اي تر ا اني است كه من مي ديدم.
هر روز كه مي گذشت متوجه دوگانگي در سازمان ميشدم .
وقتي در ايران مصاحبه جداشده ها را كه بر عليه سازمان صحبت مي كردند مي ديدم از يك موضوع تعجب ميكردم كه چگونه ميشود در “ارتش ازادي” بود و در يك محيط نمونه ا زجامعه بر طبقه توحيدي بود و از روابط انساني بر خوردار بود ولي در اسارت بر عليه ان حرف زد . حتي اگر سخت ترين شكنجه ها استفاه شده باشد زيرا شرايط سخت و شكنجه هاي غير قابل تصور و غير انساني را ديده و تجربه عيني داشتم ولي ديده بود م كه بسياري از افراد لب از لب نگشودند و حتي با اينكه بسياري از مطالب انها توسط اعضاي بالاتر لو رفته بود همچنان بر مواضع خود ايستادگي كرده و كشته شده بودند. د رحاليكه تمامي دستگيرشدگان د زسالهاي بعد ا ز65 ، اطلاعاتي كه باعث ضربه به نيروي سازمان بشود نداشتند زيرا انها ا زعراق اعزام ميشدند و د رداخل ارتباط چنداني نداشتند. براي تماس با سرپل كه د رخارج بود هم از تلفن مغازه ها استفاه مي كردند .شايد بتوان گفت تشكيلاتي هم در داخل وجود نداشت كه لو برود.
در حقيقت سازمان بر روي دروغ جلو مي رفت .
نزديكي با مخالفان
تا ان موقع بر عكس ايران كه سعي ميكردم تمامي اطلاعات رژيم را بدست اورم ، در سازمان ،سياست حداقل اطلاعات را رعايت مي كردم مثلا حتي تعداد افراد گروهان خودمان را و اسامي انها را نميدانستم تعداد .ماشين ها رانمي دا نستم هر چند سازمان بعد از فروغ همه افراد را با اسم اصلي معرفي ميكرد به بهانه اينكه نياز به مخفي كاري نيست و رژيم د رحال سقو ط است . بدين ترتيب تمامي بچه ها مي سوختند . باضافه اينكه تمامي افراد پيوسته د رهمان بدو ورود مورد مصا حبه رادئويي قرار ميگرفتند .
بعد از اينكه متوجه رياكار ي مسولين سازمان شدم مجبو رشد م به مخالفان نزديك تر شوم و با تبادل اطلاعات ، نحوه زنده ماند ن و سالم ماندن را دريابم . بدون تبادل همكاري امكان ديوانه شدن و ايزوله شدن بود.
بخاطر شو خ طبعيم با بچه هاي گردان خودمان دوست بودم. پيدا كردن افراد ي كه با سازمان
د رتضاد بودند زياد كار سختي نبود . مشكل اعتماد كردن انها به من بود . اسراي پيوستي دريافته بودند كه اهل گزارش نويسي نيستم . ا ز شيو ه هاي ضد اطلاعاتي استفاده كردم . به نظرات سازمان در مورد اعضا ي دسته مان دسترسي پيدا كردم . به عنوان نمونه يك مورد نوشته مهدي را خواندم كه نوشته بود سعيد بخاطر سابقه اش انتقادات درستي ميكند ولي بايد وي را بنوعي بدهكار كرد . با در مورد علي سالاري نوشته بود وي را با دادن مسو ليت ، اين تصور را كه مهم است برايش ايجاد كنيد. در هنگام صاف كردن زمين پشت اسايشگاه 15، علي مسول فرغون ها شده بود كه خا ك هاي ان فرغون ها را بايد با نظر وي در حفره بعدي خالي مي كرديم . اين مطالب را افشين ابراهيمي از از فرماندهش گرفته بود.
وقتي انسانيت نمرده است
در اين موقع يكي از محبت هايي كه در حق من شد و آزادي راحت خود م را از سازمان مديو ن وي ميدانم با جواد رئوفي نژاد كه از هلند بود . بعد ا هر چه سعي كردم باجواد با آدرسي كه به من داده بود تماس بگيرم و تشكر خودم را از وي بيان كنم . هيچگاه موفق نشدم .اميدوارم كه وي در سلامت باشد و هيچگاه خوبي و انسانيت وي را فراموش نخواهم كرد.
با و ي داستان خودم و خانواده را گفتم . جواد تعريف كرد كه وي اولين نفري بود ه كه از سازمان تقاضاي رفتن كرده بود . در انموقع در كردستان عراق بوده اند. و ي ادامه ميداد“ مهدي ابريشمچي جلوي همه اعضا د رنشست مرا بخاطر تقاضاي رفتم تحقير كرد . من تمامي تحقيرهارا پذيرفتم و رفتم.“
جواد به هلند رفته بود وبعد از چند سالي بر گشته بود وي مي گفت من در هلند مي پوسيدم. وي يكي از بهترين شطرنج بازهاي قرار گاه بود ....
جواد گفت اولين كاري كه مي كني به مسعود هيچ چيزي نگو به هر كسي حتي مريم بگوئي اشكال ندارد ولي به مسعود چيزي نگو كه نمي گذارند بروي
مسولين هم مي خواستند نظرات من را داشته باشنداز من مي خواستندكه فعالتربر خورد كنم و پيشنهاد بدهم. جواد گفته بود سعيد اين پيشنهادات و انتقادات را سازمان براي كنترل عقايد ميخواهد نه براي خلاقيت سازمان . .سعي كن در مورد مسائل بي ضرر بنويسي . به همين دليل من پيشنهاد ميكردم كه مثلا جاكفشي در جلوي اسايشگاه درست شود تا پوتين ها مرتب باشد و يا نان براي جلو گير ي از اسراف شدن به 8 قسمت تقسيم شود.
نامه به رجوي
در اين مدت دو د وتا نامه برا ي مسعود نوشتم و مشگلات بوجود امده از طرف مسولين را شرح دادم. البته پاسخي نيامد كه من انرا به حساب گرفتار بودن در حل مسائل انقلاب مي دانستم .
نامه ها را در كتابخانه داخل كتابي ميگذاشتم وبعد از من جواد ،ان كتاب را بر مي داشت و جا هائي را كه سازمان مي توانست از ان بر عليه من سو استفاده كند را خط مي زد. وي گفت سعيد تو راه حل نده بگذار انها راه حل بدهند. سازمان ا زاين موضع جلو ميامد كه ما به خلق بدهكاريم و البته سازمان هم نماينده خلق .
حضو ر ما در عراق بدهي ما و سازمان را به خلق زياد تر ميكرد زيرا اين راه نه تنها راه سرنگوني رژيم خميني نبود بلكه باعث تقويت ان هم شد . اين باتلاقي بود كه سازمان در ان
افتا ده بود و هر زور هم در ان فر و ميرفت و هم چنان مي رود . براي رهبري سازمان و مسولين تشكيلات ممكن نبود كه اين و اقعيت رابپذيرند بنابر اين بجاي پذيرفتن اشتباهات و عذر خواهي ، ا زموضع روانشناسانه سيستم ها ي پليسي و جاسوسي فشارها را به افراد منتقل مي كرد ند . يعني سيستمي كه در دوران استالين بر عليه مخالفان و منتقدان رايج بود .
بسيار ي از اعضا كه تصميم به جدا شدن گرفتند بدليل نشناختن ماهيت اين سيستم غير ا خلاقي و ضد انساني ، سالها خود سانسوري كردند . گاها جان خود را هم از دست دادند .
نامه هائئ كه هرگز نرسيد
برادرم به تركيه امده بود كه دركنار همسرم باشد زيرا مادر و پدر همسرم مجبور بودن بخاطر دختران كوچكشان به ايران برگردند. انها موفق به تماس با من نشده بودند. اين سومين ماهي بود كه انها د تركيه در بلاتكليفي بسر مي بردند. برادرم كه خود اتفاقا از سربازان هوادار سابق سازمان بود كه چندين سال هم در زندان بود باتفاق همسرم چندين مورد نامه جداگانه از تركيه برا ي من نوشته بودند .. و در ان ا زمن خواسته بودند كه تكليف خانواده را با همسرم روشن كنم.
سازمان هيچ كدام ازآن نامه ها را به من نداده بود د رحاليكه نامه هاي من را كه بالطبع طرفداري از حركت سازمان بود را به انها داده بودند. نامه اول همسرم كه 8 صفحه بود و نامه برادرم كه تحليلي از اوضاع ايران و اينكه امكان سرنگوني رژيم در ان مقطع وجود ندارد به همراه يك يادداشت كوچك را كه همراه يك بسته گز و پسته فرستاده بود ند . سازمان تنها بسته خوردني را با يادد اشت كوچك برادرم كه از من خواسته بود د رمورد سرنوشت امير طلا نشان كه سرباز بود و توسط عراق اسير شده بو د را براي خانواده اش ا زطريق سازمان جست و جو كنم. امير هيچگاه سرنوشتش معلوم نشد .
همسرم من سياسي نبودو بهاي سياسي بودن من را مي پرداخت. ولي وي يك انسان بود . يك مادر جوان بود كه توسط سازمان به بازي گرفته شده بود. . بعد ها كه به تركيه براي مرخصي امدم و انها به من گفتند كه سازمان مي گفته است در پادگان (اشرف) د رخيابانهايش باجه تلفن هست ولي سعيد خود ش نمي خواهدتلفن بكند وگفته است كه نمي خواهد شما را ببيند. شما برگرديد ايران .
بخشي از يادداشتي است كه همسرم ا زطرف دخترم نوشته بود كه توسط سازمان سانسور شد.
2/11/68
نامم نسيم است
يك ماه پس ا زتولدم پدرم به مسافرت رفت و قرار بود بعد از دو هفته باز گردد
اما نيامد
و پس ا ز 3 هفته تلفن كردو از من مادرم خواست كه به تركيه برويم . كارهايمان را كرديم.
با هزاران اميد راهي تركيه شديم
اما پدرم انجا نبود.
امروز 76 مين روز است كه اينجا امده ايم
180 مين روز از عمر من ميگذرد.
همه سختي هاي اينجا را تا بحال تحكل كرد ه ايم
هوا سر داست و
گراني بسيار زياد
اگرتا يك هفته ديگرپدرم نيايد بايد به كشورم بر گردم
زيرا مهلت 3 ما تمام ميشود.
ندادن اين نامه ها كه ا حساس و واقعيت هاي تلخ زندگي توامان بوده است همه نشان از شيوه هاي غير اخلاقي و ضد انساني سازمان در از هم پاشيدن خانواده ها و ازبين بردن حس دوست داشتن و محبت و عشق دارد . من د رتعجبم اگر عشق به خدا ومردم نبود من و امثال من چگونه خطراتي را به خود مي خريدند كه با رژيم در داخل كشو ربه عنوان مجاهد مبارزه كنيم.
وقتي به تركيه امدم زمستان 1990بود . مادرم به من گفت سعيد به مسول سازمان گفتم رژيم خميني كه شما مي گويئد جنايتكاراست د ر زندان اجازه ديدار به فرزندان مرا داد شما كه مدعي آزادي خواهي هستيد چرا نمي گذاريد وي به تركيه بيايد. ؟گفته بودم اگرتا اخر هفته نيايد من خودم را از پل اكساراي (استانبول ) آويزان ميكنم تا مردم بدانند با چه كساني طرف هستند.
وقتي شب به استانبول رسيدم . به دستور سازمان به يك مسافرخانه رفتم و شب را د رانجا خوابيدم . با بي پولي مبلغ 15 دلار به يك اتاق درب وداغون دادم كه يك رابط سازمان كه نام وي ا فراموش كردم با لهجه تركي صحبت مي كرد به انجا امد و پاسپورت اصلي مرا به داد و پاسپورتي را كه باان تردد كرده بودم و عكس و ويزاي ورود به تركيه ا زمرز عراق د ران بود را گرفت و بعدا متوجه شدم من انقد ر احمق بود م كه بجاي رفتن به نزد خانواده ام بازهم به سازمان اعتماد كرده بود م . انها مي خواستند هرگونه ردي را كه نشان از رفتن من به عراق داشت را پاك كنند.
تصميم برگشت به ايران
پدر و مادرم دو روز بعد از امدن من به ايران برگشتند . من هم متوجه شدم كه ماند ن دراستانبول بي فايده است . با خانواده به انكار ابرگشتم .داستان سازمان ملل را هم خود داستان مفصلي است كه در حوصله اين مطالب نيست. با توجه با اينكه پاسپورت داشتم كه گرفتن ان د ران زمان يكي زا افتخارات براي سازمان بو د و از انچا كه اطلاعاتي هم از سازمان د رعراق نداده بودم . كارقبولي من طولاني تر شد . هيچ گاه روز ي را كه خودم را به سازمان ملل معرفي كردم فراموش نمي كنم يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي من بود .هميشه با حقارت به كساني كه د ردروان مشروطيت به دامن سفارت انگليس و شوروي پناهده شده بودند را نگاه ميكردم و اكنون
خودم را در ان صف مي ديدم.
بعد از يك هفته با همسرم صحبت كردم كه ما براي پناهندگي نيامده ايم. قرار شد به ايران بر گردد و سر وگوشي اب بدهد بعد من به ايران بر گردم و د رشهر ستاني زندگي كنيم . انها رفتند هيچ گاه صحنه خداحافظي در فرودگاه استانبول را فراموش نمي كنم. انها به تهرات پروا زكردن و خوشحال بودم كه مسوله اي براي انان پيدا نشده و فرض را بر اين گرفتم كه من لو نرفته ام .
بعد از مدتي باخبر شدم كه وزارات اطلاعات در محله مان در مورد من پرس و جو كرده است .
ا زهمسرم خواستم كه برگردد . موقع خروج انها در فرودگاه مهر اباد ، به وي كارت پرواز را هم داده بودند و هنگام سوار شدن به اتوبوس براي رفتن به محل هواپيما ،همراه دختر 7 ماهه .كليه مدارك و پاسوپرت ديگرم و شناسنامه ها و عكسها توسط و زارت اطلاعات دستگير شدند. آنها زير شديدترين فشار و شكنجه روحي قرا رداشتند و مدت يك ما ه در سلول انفرادي بدون هيچ امكانات بهداشتي و تغذيه براي مادر شيرده و نوزاد
تحت بازجوئي نگه داشته بودند.
ماموران وزارت اطلاعات فكر مي كردند همسرم رابط سازمان است كه به ايران به عنوان سرپل براي ماموريت بر گشته است و از وي اين اطلاعات را مي خواستند. از انجا كه خوشبختانه وي را در جريان فعاليت هايم نگذاشته بود. انها سرانجام وي را ازاد كردند. وي بدليل مصيبتهائي كه بخاطر فعاليتهاي برادر بزرگش كه از اعضاي تيم هاي عملياتي سازمان در سالهاي 60 بود و در زير اعدام بود بشدت از سياست دوري مي جست. هرچند همسرم اصولا سياسي نبود و لي وي را ممنوع الخرو ج كردند و پاسپورت وي را هم توقيف كردند. د رمدت زندان يكي ا ززندانبانان حتي از دادن غداي زندان كه هيچ ارزش غذائي هم نداشته است تحت عنوان اينكه بچه منافق (مجاهد ) هم بايد مانند پدر منافق ( مجاهد ) بميرد ، حداقل غذا را به وي مي داده است. البته يك زندانبان ديگر سعي ميكرده كه يك تيكه گوشت د رظرف وي بريزد زيرا مي دانسته بچه شير خواره دارد.
انتظار در فرودگاه انكارا
من بي صبرانه د رفردودگاه انكارا منتظر ورود انان بودم كه پرواز استا نبول بر زمين نشست ولي خانواده من خبري نبود.
با تركي شكسته و بسته د ر مورد انان جست و جو كردم ولي جو ا ب منفي بود . خبر ي نبود . با سعيد قوجه بيگلو يكي از اشنايان كه از هوادارن سازمان بود و الان د ركانادا هست و سياست را كنار گذاشته است ،تماس گرفتم. همسايه سعيد ،متين كايا ، مسو ل گمرگ فرودگاه انكارا بود ، وي به فرودگاه تلفن كرد و گفت اصلا چنين اسمي در ليست پرواز نيست .
من با اين شيوه ساواك شا ه آشنا بودم . انها دانشجويان مخالف را هنگام دستگيري از ليست پرواز حذف ميكر دند در حالي كه همه شواهد نشان از خروج طرف از ايران را داشت . دراين مدت هر رفتاري كه مي خواستند بدون نگراني از افكار عمومي جهاني و يا بستگان ، با فرد مخالف مي كردند . بلافاصله به يكي از اقوام خود در تهران تلفن كردم و گفتم كه همسر م دستگير شد ه است و اين باعث شد كه فشار خانواده ها روي وزارت اطلاعات زياد شود .
مادرم همانجا به دادستاني فرودگاه ميرود و سراغ همسرم را ميگيرد. مسول مربوطه انكار ميكند . مادرم با اشاره به عكس خميني روي ديوار به وي ميگويد ما شاه را بيرون نينداختيم كه كسي ديگري بيايد بچه ها ي ما را بگيرد.
د رتركيه خبر را به سازمان رسما اطلاع دادم. د رنامه دوم به مسعود رجوي ،هم اين موضوع را اطلاع دادم ولي هيچ كدام از اعضا سازمان حتي زحمت اينكه سري به من بزنند ، و يا تلفني و پيامي احوالپرسي كنند ، را بخود ندادند . كه نشان از اهميت سازمان در مورد حقوق بشر ميدهد حقوق بشر وقتي در دستور كار سازمان قرار ميگيرد كه براي سازمان منفعت سياسي و تبليغاتي داشته باشد.
بعد از ممنوع الخروج شدن خانواده ام ، نامه سومي به مسعود رجوي نوشتم كه من خواهان بازگشت به عراق هستم با رعايت اصول ارتش آزادي بخش و با حفظ انتقاد به بعضي عملكردهاي سازمان و فرماندهان سازمان . البته هيچگاه جوابي نيامد. اين اخرين نامه من به رجوي و اخرين ارتباط من با سازمان بود .
(تاريخ نامه
11/5/ 1369برابر با تاسوعاي حسيني در انكا را بود ).
آنكارا
تبديل مجاهدين به آدم آهني (ترمينيتور)
اين نمونه ها و تجربه شخصي من ثابت كرد كه مسعودر جوي عاشق و فدائي به خودش مي خواست نه خداو خلق .
ستم هاي زيادي بر نسل ما رفت . چيزي را كه از ان واهمه داشتم سرم امد و تبعيد مان اغاز شد. تبعيدي كه 17 سال طول كشيده است . اما خوشحالم كه زنده ام و بخش كوچكي از مشاهداتم را براي نسل بعد نوشتم و خوشحال هستم كه كشته نشدم كه شيهد راه كساني خوانده شوم كه خودشان سهيم در قتل ما بودند.
هر چند من شخصا از حق خودم در مورد مسعود رجوي و ديگر مسو لين كه در اين ستم و سختي ها ي ما سيهم بودند ،گذشته ام و از انها كينه شخصي بر دل ندارم . بر طبق سنت خداو تاريخ ، مردم ايران به نيكي از اين جريان و رهبران آن ياد نخواهند كرد و چه بد عاقبتي است.
زيرتاريخ ا ز رجوي خواهد پرسيد : زماني كه تصميم به اعلام جنگ مسلحانه گرفتي ،ايا با خود انديشدي كه بر سر 500 هزار هوادار جوان چه خواهد امد ؟ بسياري از انان بر سر عهد خود ماندند ولي تو در كجاي تاريخ ايستاده اي ؟
پست كردن نامه ها با ادرس ها لو رفته
نامه هائي را كه افراد در قرار گاهها مي نوشتند در پاكتهائي كه آدرس فرستنده ،همان آدرسي بود كه در در راديو مجاهد هرروز به عنوان آدرس هاي تماس خوانده ميشد. به ايران ارسال مي شد. بسيار ي از افراد از اين موضوع اطلاع نداشتند . بنابر اين نامه ها توسط وزارت اطلاعات توقيف ميشد. بسته هاي پستي توسط ماموران وزارت اطلاعات در پست خانه كنترل ميشدو نامه هاي سازمان و يا مشكوك برداشته و باز و خوانده ميشد. عموما اين نامه ها جت ياگر سياس يهم نبود و باز ميشد به دست صاحبان ان نميرسيد. بسته اي پستي د رموقع ارسال به هواپيما توسط مامورين وزارت اطلاعات مشخص شده ارسال ميشد و كسي نمي توانست نامه اي را در بين راه به ان محموله اضافه كند.
در هرحال به دليل اتخاذ اين سياست بالطبع بعد از مدتي تماس هاي خانواده ها قطع ميشد. سازمان برا يكسان يكه مانند من كه بايستي به سازمان مكاتبه داشتند با توجه به شنود تلفني ، نياز به ارسال نامه بود از ادرسهاي شركت ها ي بزرگ د رآلمان و انگليس استفاده ميشد كه امكان كنترل انها كمتر بود .
علي سالاري دوچرخه ساز اهل بندر عباس بود كه به سازمان پيوسته بود وي نامه اي قبل از رفتن به من داد و گفت هر چه نامه ميدهم بدست خانواده ام نمي رسد. علي ناراضي بود ولي تشكيلاتي عمل مي كرد . ترسيدم كه خودش گزارش بده. موقع رفتن به مهدي گفتم كه نامه وي را دارم. . گفت نامه اش را بده ما خودمان مي فرستيم. هميشه ازين موضوع ناراحت هستم. عوضش نامه شهرام دوستار كه در سربازي با اسلحه به عراق امده بود را و تيپ محفلي بود را اوردم چون مي دانستم كه گزارش نمي دهد ونيز نامه رحيم و.. را . اين نامه ها را همسرم
د رموقع برگشتن به ايران با خود به ايران بردو د رانجا پست كرده بود.
كساني كه سالها ست خانواده شان در كانادا از انان بي خبر بودند
سازمان سعي ميكرد با جلوگيري از نامه نگار ي و ارتباط خانواد ه ها انها ا زهر حسي خالي كند. در اين راستا حداقل ين افراد سالها بود كه خانواده شان از انها بي خبر بودند
براي شست شوي مغزي بايستي اخبار را كنترل كرد.
اسامي برخي عبارتند از
داريوش تاكين - مادر وي د ركاناداست نزديك 20 سال است كه از وي خبر ي نيست
بهرام قاسمي - بعدا از 17 سال توسط بازدي كننده اي به هانوداه اش خبر داه شد.
عبدالامير تبابر كه خبري ا زوي نيست وخانواده اش مشتاق دانشتن از حال وي هستند.
هادي دروديان كه برادرش در جستجوي وي است.
د رسال 1991 دكتر محمد حسين از بهداري سازمان بجاي اروپا به تركيه اعزام شد . وي در آنكارا با دكتر حسن رادبين كه بجاي ايتا ليا به تركيه فرستاده شده بود را مي بيند . با تعجب به وي مي گويد: دكتر ، سازمان در عراق به ما گفت كه شما را به آمريكا فرستاده است.
دكتر حسن هم بلافاصله گفت “ به امريكا خوش آمدي !“
دكتر حسين در كاناداست و سالهاست كه در صدد خبري از برادرش هست كه در عراق مي باشد ولي تا مدتي پيش موفق به كسب اين اطلاعات نشده بود.
والبته اين ليست شامل كشورهاي آمريكا و اروپا نمي شود.
www.kanoun-e-bayan.blogspot.com
0 Comments:
Post a Comment
<< Home